دوتا زنی که میشناسم سیاه پوش بودن و گریه میکردن....چی میکردن تو خواب قشنگ من.....دو قلوهای تپلی دست به دست میشدن تو اون شلوغی....
تو هم مثل من حالت بده نه؟؟؟؟خواب دیدم زنتم یعنی از اول بودم انگار.... اصلا س نبود و پسرک و جوجه....یه جفت دوقلوی چشم آبی....خیلی تپل بودن با کلی مو خیلییییی خوشکل بودن....انقدر که وقتی از خواب بیدار شدم دوتا خبر خوب. رسید بهم....هنوز حسشون هست....ولی وقتی تو رو دیدم توی اتاق اووووووووق.....چندشم شد ازت....الهی اگه بدی ازین بدتر شه حالِت....تو هرچی میخوای خوب باش.... ولی خدا خوبتره...نیت آدما رو میدونه......
دوست داره همه جوره حفظ کنه آرزوتُ....
خاطراتُ فراموش میکنم مو به موشُ
برو با هرکی دلت میخواد روبرو شو....
بدون دیگه واسه من مرده
کسی که یه روزی
با دنیا عوض نمیکردم یه دونه موشُ..
خیله خوب دیگه همه چی بسه تمومه
هر چی خدا بخواد همه چی دست همونه...
.......
کوچیک که بودم دلم میخواس زودی بزرگ بشم، ولی الان اصلاً نمیفهمم آدم چرا باید بزرگ بشه. حالا که خودم بزرگتر شدم فکر میکنم آیندهم مثِ اینه که آدم بیخودی تو اتاقِ انتظار بشینه. یا تو یه ایستگاهِ بزرگِ قطار که پُرِ تابلو و صندلیه. یه عالمه آدم تُندوتُند از کنارم رد میشن، ولی انگاری من رو نمیبینن. همهشون هم عجله دارن که زودی سوارِ قطار بشن. لابد یه جایی دارن که میخوان برن، یا یه کسی رو دارن که میخوان ببیننش، ولی من چی؟ اونجا منتظر نشستم؛
منتظرم اتفاقی چیزی برام بیفته...!