این یکی خوابم خوب بود...حالا خوبم نبود حداقل به من آرامش داد.. یه امامزاده بود و یه جمعیت زیاد....یه جنازه که با یه ترمه سبز پوشونده بودنش و بابام که همه دورش جمع شده بودن و دونفر زیر بازوهاشو گرفته بودن... خیلی ترسیده بودم بعد همه رو میدیدم پررنگ تر از همه دخترعمه س که خیلی دوسش دارم.....بعد رفتم سمت جنازه روش رو برداشتم دیدم خودمم......
وحشت کرده بودم و اصن نمیدونم چی بهذچی شد....رفتم تو یه خونه که طبقه دومش بودم خیلی ترسیده بودم اون حسه الان قشششنگ هستش....بعد یه خانوم لباس سفیدی جوونی اومد دستمو گرفت گف بیا....همش میگفتم بچه م چی....گف تو بیا از پنجره پریدیم پایین...یه دشت سبززز پر از گل، گلا همه زرد بودن گف چرا میترسی...اینجا جاییه که میای....گفتم بچه م چی؟گف نگران هیچی نباش...الان نه کامل و پرفکت ولی آرومترم...