از دیروز گلوم درده...دیشب حس کردم دارم آتیش میگیرم از تب....امروز هم پسرکم تب کرده...سرما خورده مرد کوچولوم مریض شده...من امروز جز تب سردردم هم شدید شده....عصری مراسم چهلم داداش دوستم بود....از صبح استراحت نکردم بخاطر پسرک....داداشش هم خیلی توی شکمم آروم بود امروز فک کنم دلش به حالم سوخته بوذ اونم. .. و اینکه سردردم شدید و س با اینکه دید هردو مریضیم صبح زود با دوستاش رفت تفریح... نمیدونم دلم سوخت...درد اومد....ترکید.... نمیدونم فقط بازم بهم ثابت شد که س از نامردی و بیشرفی رودست نداره.... عصری چهلم داداش دوستم بود... داروی پسرک رو دادم و با سردرد شدید و حال بد آژانس گرفتم رفتم مسجد....به محض وارد شدنم حس کردم یه چیز صد کیلویی گذاشتن روی گردنم. .. اصلا به اون سمتی که خانواده دوستم نشسته بودن نگاه نکردم.و مسیر ته مسجد رو پیش گرفتم....فقط نگام به اونجا بود.و خدا خدا میکردم تا نرسیدم با مغز سقوط نکنم زمین.....هنوز ننشسته دیدم دوستم خوذش اومد.و گفت چرا با این وضعیت اومدی.و من فقط تونستم بگم سلام.....حتی اشکمم نیومد و نشست پیشم آرسام پسر داداشش اومد نشست بغلش کنارم....دوستم گفت عمه یادته مامان پسرکه ها یادته هر روز میرفتیم خونشون و آرسام فقط نگام کرد و تازه فهمیدم چقدر شبیه باباشه....حس کردم یه عالمه مِه پیچید تو گلوم..... مِهی که بارون نمیشد....انقدر دندونامو فشردم به هم که فکم درد گرفته بود....مراسم تموم شد و خواستن برن سر خاک که دیدم حتی توان ایستادن ندارم....با زجر تقریبا رفتم پیش مامان دوستم بغلم کرد و گفت دیدی چی به سرم اومد... کنارش مادری رو دیدم که بیست و چند روز پیش چهلم دخترش بود و امروز چهلم دامادش... مادری که هیچی نمیگفت فقط ساکت اشک میریخت و نوه ی بدون پدر و مادرش رو تند تند میبوسید......از حرفای آخرشون تقریبا هیچی نفهمیدم....مسجد تقریبا خالی شده بوذ و ماشینا پر که برن سر خاک....زنگ زدم به آژانس و با درد شدید توی فک و شکمم رفتم جلوی مسجد....تا آژانس بیاد انگار صد سال گذشت....انگار سردم بود لرز افتاده بود به تنم.....وحشت ازینکه توی پیاده رو بیفتم لرزمو بیشتر میکرد....انگار تو آخرین نقطه عجز بودم آرزو داشتم یکی دستمو بگیره آژانسو که دیدم به یه خانوم گفتم ببخشید میشه دستتون رو بگیرم و تازه شروع کردم به حال خودم زار. زدن....کسی منو نمیشناخت تو این شهر غریب که بگن فلانی تو پیادهرو جلو مسجد گریه میکرد....بیچاره زنه انقدر تعجب کرده بود که بی حرف من رو تا کنار ماشین برد و من توی ماشین تا خود خونه هِق زدم بلند بلند....راننده هم انگار دلش از من پرتر بود فقط آه میکشیدو میگف دخترم آروم باش....اومدم و پسرک رو دوباره توی تب دیدم سردردم شدیدتر شد.....س ساعت 11تشریف آورد.و جواب سلام پسرک رو داد منم که اصلا نگاهش هم نکردم... چون مطمینا چشمم بهش میفتاد معلوم نبود چیا از دهنم بیرون بیاد ساعت 11...الانم صدا خرناسش از اتاق خواب میاد و منم همچنان در حال پاشویه پسرک و گاهی هم دست خیسم رو میکشم روی پیشونی داغ خودم.... و توی گلوم باز مه گرفته...غلیظ تر از عصر...