خستگی ینی چی....ینی اینکه یه هفته با همه احساس و منطق و عقل و درک و کوفت و زهر مار بجنگی که از شکت کم کنی....که همه انرژیهای منفی ت رو دور بریزی تا بتونی حد اقل یه کلمه با مثلا شوهرت حرف بزنی و یه کمی هم موفق باشی....بعد یه هفته با یه تلفن که از سر خیرخواهی هم هست و احوالپرسی که چی شده که س ساعت نه هراسون محل کارشو ترک کرده که زنم حالش بده و این در حالیه که 12اومده خونه....کل زحمتات معدوم بشه..... و وقتی دوباره س زنگ میزنه که امشب دیرتر میاد هرچی حس بده بریزه تو مغز و دلت.....بعد ببینی یه کوه رو جابجا کردی که زیرش گنج باشه مثلا و الان رسیدی به جای خالی.... الان خسته م خیلی خسته....س میگه خسته م کردی دیوونه م کردی و چی و چی....و من میگم دعا کن زودتر راحت شیم هردومون.....اینجوره ذره ذره دارم جون میدم انگار....وقتی دکترت میگه تو این بیمارستان سزارین شدنت ریسکه و بهتره تو فلان بیمارستان سزارین شی....چون اینجا بخاطر مصرف داروهای ضد تشنجت اگه یک درصد هم مشکلی پیش بیاد هیچ کاری نمیشه کرد و اگرم بخوای اینجا سزارین شی با رضایت خودت و دکترت و شوهرت سزارینت میکنم.و اینا.....و وقتی به س میگم میگه اینا  کلکِ پوله و مرگ حقه و دست خداست و من با شوک فقط میگم و برا من وسیله ش تویی....بغض میکنم و حس میکنم غصه ش میگیره انگار و میبردم همون بیمارستان خصوصی که دکتر گفت واسه اینکه بپرسم چی به چیه و هزینه چقدره...ولی واقعا دیگه برام مهم نیست....حتی اگه هر اتفاقی بیفته... بغضم بیشتر میشه و اشکام میریزه وقتی میگه من منظوری نداشتم بخدا حالا صد ملیون که نیست تازه باشه هم اگه به گدایی هم بیفتم میارمت همین بیمارستان ولی اون حفره بزرگی  که تو قلبم درست شده دیگه هیچ وقت پر نمیشه....من با اینکه این روزا هیچ وابستگی روحی بهش ندارم حاضر نیستم درمورد مرگش انقدر راحت حرف بزنم....ولی اون راحت تا  حرفشو زدم گفت مرگ حقه....آره خوب حقه مخصوصا واسه من....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.