اگه بخوای به خدا بگی بسمه باید چیکار کنی.....ینی بگی خدایا تو که نمیخوای شکنجه هامو تمومش کنی پس جونمو بگیر تمومش کن ینی ناشکری؟؟؟...از روز جمعه توی بیمارستان بستریم....توی حاملگی و تشنج....اسمم رفته تو سایت mc mc....نمیدونم چیه انگاری میگفتن مال مادران پر خطره... پسرکم ببخش که حتی نتونستم حتی تو شکمم محیط امنی برات بسازم....هیچ رگ سالمی دیگه ندارم....با این وضعیت باز رفتم توی تونل MRI....مث قبر میمونه....روز جمعه بعد یه صبحونه آروم کنار س دراز کشیدم روی زمین....اون میگه چهار ثانیه نشد که دیدم برگشتی به شکم و چشات سفید شده....انگشتش رو ناغافل گذاشته بود لای دندونای من که داغون شده....از صدا داد و فریاداش پسرک بیدار شده و برا بار دوم تو اون حال دیده منو....زنگ زدن اورژانس و.....از صبح توی اون شهر نفرین شده تو بیمارستان بودم فقط لطف کردن اطلاعاتم رو دادن به mcmc یا همچین جایی....فک کن یه شهر متخصص مغز و اعصاب نداره.....فک کن یه ثانیه متخصص زنان و زایمان بیاد بالاسرت و بگه دکترت کیه فقط ووقتی بگی  اینجایی نیستم و فلانیه ولت کنه بره...  بعد سه چارساعت یه متخصص داخلی بیارن بالا سرت که اسمشم به زور بگه... تا عصر هیچ کجا بهم پذیرش نمیدادن...میگفتن توی راه اتفاقی بیفته مسوولیتش با بیمارستان همون شهره اونام قبول نمیکردن....بازم با تماسای س همه خودشون رو رسوندن جمع شدن بالا سرم...بابا..مامان...مادرشوهر و پدر شوهر.... خواهرا و شوهراشون....به تماشای بدبختی من.....بعدم خودمون یه دکتر پیدا کردیم تو شهر بابا اینا که جراح زنانه و تو بخش خودشون واسم پذیرش گرفت....و با آمبولانس آوردنم اینجا از جمعه عصر...الانم توی بخش مراقبتهای ویژه بستریم و هر ثانیه به هر بهونه ای میان تست خون میگیرن... از هرچی رگ داشتم  تست گرفتن هیچ جای سالمی تو  بدنم ندارم و جاش یه دنیا بغضای سالم و بزرگ....اشکام که میریزه هرکی پیشمه میگه نکن ناشکری....ایها الناسسسسس چیکار کنم که عقده هام خالی شه و اسمش ناشکری نباشه.....چه جوری به خدا حالی کنم بسمه......هرکی زنگ میزنه حالمو میپرسه میگم این شبا بخواین ازش راحتم کنه....نجاتم بده....خسته ممممممم.......خدا میبینی......چقد التماست کنم......چطوری راضی میشی کمتر اذیتم کنی.....خیالت رااااحت خدا من مال خودکشی نیستم....نه اینکه قوی ام و پرفکت وفلان.....ترسوام....عرضشو ندارم....پس تو رو به اونایی که دوستشون داری بس کن.....هعهههی....فعلا که ام ار ای هیچی نشون نداد...امروز نوار مغز و یه سری آزمایشای دیگه....پسرکم مونده توی شهر غریب پیش پدرشوهرم....دیروز س  رفتش.... گفت مرخصی ندارم....اونجا بچه م با پدرش تنهاست.....هر ثانیه هم باباشون مرحمت میفرمان زنگ میزنن که پسرک فلان کرد پسرک فلان گفت......که خواهرم  گفت باباش یا نمیفهمه یا میخواد این بیچاره رو سکته بده راحت شه بش بگو انقد تن اینو نلرزونه.......هر صبح ساعت 5 و عصر همین حدودا میان واسه نمونه خون....همه جامو سوراخ سوراخ میکنن که آخرش بگن رگهات عمیقه....هر روز صبح ساعتی کع بیدار میشدم وسایل پسرک رو آماده میکردم و صبحونه شو....بغض خفه م میکنه....پسرکم ترسوه....مث خودمه....ضعیفه... نباشم کارش زاره....خصوصا حالا ...هر روز 6:30زنگ میزنم باش صحبت میکنم.....دلم آروم نمیگیره... بیشتر از س متنفر میشم....وقتی س میاد در حضور همه سرم رو بغل میکنه واشک میریزه و میبوسه و قربون صدقه م میشه بیشتر حالم ازش به هم میخوره....چه کردی با من س چه کردی.....چرا نتونستم بغض نکنم عقده نکنم گریه نکنم....چرا انقدر این مدت شکنجه م کردی که نتیجه ش شد این....من دارم میسوزم من دارم زجر میکشم....هه....بعدم به همه بگی روز قبلش سردی زیاد خورد اینجوری شد..... از دوغ و ماست و چی و چیه....البته اون خدات هواتو داره نگرام چی ای؟که مشتت وا شه؟؟؟... که خدا تو رو هم یه وقت عذاب کنه بخاطر کارات؟؟؟....نه اون خدای توه...فقط خدای تو....حالا بگو چیزیش نبود که....اگه شکمو نبود این نمیشد.....هر کی ندونه دردامو اینجا که  نوشتم که چی به سرم دادی اون مدت.....خسته م دلم رهایی ازین تخت و ازین بخش لعنتی و ازین زندگی  لعنتی تر میخواد....دلم آرامش میخواد....دلم....دلم خیلییییی چیزا میخواد که ندارمشون الان.....دلم یه عالمه درد دل میخواد....دلم...اووووف خدااااااااا.....خدااا....خداااا...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.