حافظه ام زخمی شده.... به گلوله بستنش انگار....مثل فیلم‌های دفاع مقدس که چند نفر برای شناسایی رفته اند و یکی مجروح میشود...و دوستش بر میگردد تا به دوش بکشد و ببردش آنطرف خط!!!....خودم فقط رفیق حافظه ام هستم انگار....باید برگردم و کشان کشان بیاورمش اینطرف ....شاید جای زخمهایش بماند....ولی حد اقلش این است که نمیمیرد....که  تیر خلاص توی مغزش خالی نمیشود ....و بعد هم زیر پوتین ها نمیماند....بر میگردم و تن زخمی اش را از خاک و خون بلند میکنم....خودم به تنهایی....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.