بالاخره دیروز بعد چند روز س رو راضی کردم ببره داداشم رو ببینم..... خیلی این چند روز بد گذشت.... کابوسام بیشتر شده بود...شبا همش از خواب میپریدم.....دیروز بالاخره رفتم....حالا میفهمم ندیدن بهتر بود.... با دیدن چهره  متورمش بلایی سرم اومد که نمیتونم نفس بکشم.....ولی چی میشه کرد.....خدا رو شکر که هستش.....که میتونه به کمک نی مایعات بخوره....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.