دیشب انقد حالم بد بود تشک بردم تو اتاق پسرک از تختش کشیدم پایین خوابیدم کنارش بغلش کردم...بین خواب و بیداری دستشو آورد دور گردنم گفت بازم ترسیدی؟؟؟بابا هم خوابه؟؟؟گفتم نه مامانی مامانا که نمیترسن....دلم تنگ شده بوذ واست....گفت ولی تو میترسی حتی از سوسک گفتم خو حالا بخواب بتمن ِ نترس......نفساش منظم شد منم چشامو بستم پشتمو کردم بهش بغض داشتم آخه...... یهو گف مامان من ازین پوتینا که بابا داره میخوام..... میگم پوتین چیه 
اول که بع اینا میگن بوت بعدنم این بوتا رو از محل کارشون میدن گیر نمیاد تو بازار....تازه اینا بچه گونه ش نیست که. . تازه شم یع هفته پیش برات خریدم میگه اینا بند داره من بدم میاد....میخوام مث بابا زیپ داشته باشه.....گفتم همون روز یادت نبود گف نه....حالام یه بار بیشتر نپوشیدم ببر بده بگو دوستش نداریم
.... گفتم بخواب بچه چرت و پرت نگو....برگشته میگه واقعن که شما اصلا منو درک نمیکنین....چشام طوری زد بیرون که فک کنم فنرایی که چشامو چسبونده بود پشت کله م چنتاش در رفت....گفتم میخوابی یا برم پیش بابا.... گف خوب خوب خوابیدم دیگه....