سعی میکنم چشمامو رو هم بذارم و فرصت سگالیدنی به ذهن پر هیاهوم بدم پتو رو تا روی سینه م بالا میکشم که کمتر احساس سرما کنم...ذهنم ولی یخ میبنده از مرور حرفایی که شنیدم...سعی میکنم قطعه های فرو ریخته مو سرو سامون بدم تا دوباره قد علم کنه وخوب بودن ظاهریش رو جلو چشمای نگران بقیه به نمایش بذاره.... به منی که از درون سیلابم حرف از تکون نخوردن آب از آب، زدن مسخره س.....بازم اون مه غلیظ نه تنها توی گلوم که توی همه ی سلولهای تنم میپیچه...نیازم به گریه لحظه به لحظه تشدید میشه و بدنم سرد میشه....دستم رو روی پیشونیم میذارم میبینم خیس عرقه ولی یخ.....سردِ سردِ سرد.....مثل زندگیم.... مثل رابطه م....یه چیزی مثل خوره داره مغزم رو میخوره....مثل سرطان توی تمام نسوجم ریشه میدوونه و تخریبم میکنه......نمیدونم شکه یا چی... نه از شک پررنگ تره....درد داره.... شک که درد نداره....شَک فقط نفرت داره فک.کنم....ولی این شک نیست....سرطانه... ازون سرطانایی که درمان نداره و مثلن میگن دیر اومدی....تا حالا کجا بودی پس....دیگه خوب شدن نداره....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.