گاهی دلم را به چیزهای الکی خوش میکنم.... مثلن امروز که بلند شدم روشن است...ترس ندارم و سرخورده نیستم....تسبیح تربتم را که این روزها از مچم دور نمیشود میبوسم و بلند میشوم....ولی به آشپزخانه که میایم و یادم نیست امروز چند شنبه است همه امیدم نا امید میشود از خودم و ضعف و بدحالی باز به دوشم سوار میشود....و یادم میاورد که تازگیها یادم میرود در حال انجام چه کاری هستم و باید به وسایل دستم و گاهی به چیزهای دور و برم نگاه کنم و بدون اینکه یادم بیاید چطور به این مرحله رسیده ادامه بدهم کارم را....سرم تیر میکشد مثل تمام سه روز گذشته....مثل این دو سه روز با یک استامینوفن ساده خودم را گول میزنم فقط جهت خالی نبودن عریضه ولی میدانم باز هم دل خوش کن هست برایم.... الکی...