امشب بعد هزاران شب زودتر خوابم برد...شاید بخاطر اینکه یک استامینوفن ساده خوردم و سرم رو محکم بستم به امید بهتر شدن....برده بودنم بیمارستان باز....میخواستن شب رو.نگهم دارن و من التماس میکردم به دکتره که قدش کوتاه بود....که بچه م مدرسه داره.....که گناه داره اونم هی میگفت بحث نداریم باید بمونی.... رفتم او حیاط بیمارستان با اون لباس صورتی احمقانه.... حیاطه البته قد حیاط خودمون بود...خاکی بود حتی موزاییک نبود کفش...یه دکتر مهربونه بود گفتم برم به اون رو بزنم....نشسته بود بلند یلند گریه میکرد...میگفت من نه مادر دارم نه پدر....س بیدارم کرد گفت قرصاتو خوردی؟؟؟..