دیشب دوباره دیوانه شدم... دوباره زدمش...با تمام توانم زدم ....انقد مشت به سینه ش کوبیدم که عقب عقب رفت تا خورد به دیوار...وقتی ساعت ده شب با مشت میکوبید توی در که یا باز کن یا نورگیر بالای در زو میشکنم و پسرک گریه میکرد که نه بابا نه.....قفل رو یادم نیست چطور فقط لحظه ای رو یادمه که در باز شد و با تمام قدرت کوبیدم توی دهنش....گفتم چی میخوای امروز ج.....خانوم کم داده.. تحویلت نگرفته؟؟چیه که افتادی به جون من و اعصابم..... گفتم ایندفعه تا رو سیاهی تو پیش میرم...مهم نیست چی پیش میاد بعدش... مهم اینه که وقتی به بابام گفتم داره خیانت میکنه نگه شک کردی و داری تهمت میزنی..... نگه دیوونه کردی این بیچاره رو.....همونقدر که مطمینم اشتباه نمیکنم همونقدر هم بی سند و مدرکم....روی این رو ندارم که بگم بابا مرد من ((هه مرد نه مررگ من)) اینجوریه توی اتاق خواب..... امروز به یه نفر رو زدم التماس کردم قسمش دادم به جون بچه ش.... گفتم اون زن رو برام پیدا کن...گفت این مساله مث این میمونه که بخوای تاریخ مرگ خودتو مشخص کنی... گفتم ازین بدتر نمیشه که....گفت میشه من یه راه دیگه پیدا میکنم..درستش میکنم....گفتم س بفهمه من با شما حرف زدم میکُشدم دیگه نیستم که درست شدن رو ببینم....گفت خودمم نتونم یه کار دیگه میکنم..... حتی شده از طریق یه نفر دیگه....خودم اصلا دخالت نمیکنم....گفتم من بعد زایمان میخوام برگردم خونه ی پدرم گفتم حتی اگه نفهمم طرف کیه این غده سرطانی تمام سلولامو میگیره.... گفت من فکر خراب کردن نیستم...فکر ساختنم....گفتم این مورد تریاک و هرویین و شیشه و کتک نیست....گفتم خیانته. بوی گند میده...پر از نجاسته....پر از حال بده....