شاید باید این اتفاق می افتاد....آخر میدانی تا زمانی خانوم خانه ات هستی که روی پاهایت باشی....تا زمانی میخواهندت که سالم باشی و زیبا... روزی دوست داشتنش بهترین کار زندگیم بود...باتلاقی که پر از پا پیچهای کشنده بود...در کمال حماقت هی دست و پا زدم و پایینتر رفتم....حالا که لجن تا گلویم بالا آمده هیچکس نیست دستم را بگیرد....بهتر است دستم را اصلا بالا نیاورم...کم کم غرق میشوم... مرگی آرام...