دیروز ساعت 4صبح بود انگار...طبق معمول این روزها و شب ها که مستمرا دستشویی لازم یا گرسنه ام (چه همجواری زیبا و مانوسی)بیدار شدم وشروع به گشت و گذار توی خونه کردم اول جهت قضای حاجت.. بعدم سمت آشپزخانه بیسکوییت به دست سمت اتاق خواب میومدم که دیدمش... سایه رو...توی کسری از ثانیه رد شد و حوله ای که همیشه س روی صندلی میذاره افتاد زمین و همزمان جیغ من بلند شد....انگار حضور سایه فیزیکی بود و با حرکتش حوله افتاد...اینبار توهم نبود چون حوله....س که الان مدتیه توی اتاق پسرک میخوابه و پسرک سر جاش توی تخت خواب هراسون دوید اومد توی سالن و فقط تا چند قدمیم اومد هنوز مستاصل بود بغلم کنه یا نه...منم نفسم کامل قطع شده بود و داشتم خفه میشدم...و صداها ی عجیب غریب از دهان بازم خارج میشد بدون تنفس.....تا س بغلم کرد با صدای بلند زدم زیر گریه...پسرک دوید توی هال و گریه که چی شده مامان باز خواب بد دیده؟؟؟؟...س من رو نشوند و پسرک رو برد اتاق خواب....بعد اومد گفتم زنه اینجا بود حوله افتاد...گریه کردم...گریه کرد...گفتم هیچی دیگه درست نمیشه...این منو اذیت میکنه. ازین خونه میخوام برم....اومدم تو اتاق خواب... پسرک رو به هرسختی بود بغل کردم....س با پتو اومد گفت همینجا میخوابم روی زمین...هیچی نگفتم ولی خدا رو شکر کردم که بود چون واقعا میترسیدم....ظهر که پسرک اومد خونه گفت یکی از معلمای مدرسشون که من میشناختمش مرده...تصادف کرده....حالم واقعا بد شد...چشمام درد گرفت باز....س بعد ناهار رفت اتاق پسرک خوابید و اومدم اتاق خواب.... همه تنم شد وهم و وحشت... دیدم هم از حضور سایه میترسم و هم حالا از مرگی که آرزو ش رو میکنم هی....پتو رو برداشتم و رفتم توی اتاق پسرک روی زمین خوابیدم...س اونجا بود روی تخت....نترسیدم...نفهمیدم کی خوابم برد و س کی رفت سر کار....حتی به روم نیاورد...ساعت 12اومد... رفت اتاق پسرک بخوابه گفتم بیا اتاق خواب روی زمین بخواب....حالام با اینکه اینجاست میترسم....از سایه... از مردن....پسرک پیشمه دستشو محکم میگیرم هی....یادم به معلمه میفته بیچاره جوون بود... دلم میخواد لامپ اتاق رو بزنم تا تاریکی اذیتم نکنه ولی پسرک و س خوابن....