همه زندگیِ من،،درسته این روزا خیلی خسته م...خیلی درد دارم و واسه بلند شدن و نشستن واقعا زجر میکشم....ولی مطمینم بیای و من باشم خیلی دلتنگ این لگدات میشم... این  فشارهایی که به شکمم میاری انگاری جا نداری تکون بخوری و زورکی میخوای خودتو جابجا کنی....این روزا تنها حس قشنگ زندگیم ضربه های جوندار توه.... وقتی حس میکنم از،هر انگیزه ای خالی شدم واسه نفس کشیدن ضربه هات یادم میاره زندگی رو....زندگی ای که خواسته و اشتباه به یک موجود جدید دادم...  دو سه روز گذشته حسابی ترسوندیم....ضربان قلبت یه بار بالا میزد توی nst یه بار پایین...دکتر داشت مصمم میشد خارج از،نوبت!بیارتت به این دنیای لعنتی..... ولی انگاری حرفامو قبول کردی که با گریه میگفتم مامانم، پسرم،، اینجا هیییچ چیز قشنگی منتظرت نیست....تو که قراره بیای حداقل این 9روز باقیمونده رو صبر کن و سر وقت بیا...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.