چند ساله همه ی شبهایی که س شیفت شبه رو تنها میخوابم....از هیچی نمیترسم....یعنی نمیترسیدم از وقتی اون زن لعنتی اومد از تنهایی میترسم... شبها بیشتر....اینجا خونه پدرم نیستش نمیاد....ولی دیشب و امشب از وحشت خوابم نمیبره...میترسم....خدایا چطور اینا رو میبینی و دلت نمیسوزه... روانی شدم....یا تو یه تصمیمی برام بگیر یا خودم مجبورم....میترسم از مردن ها خیلیییی میترسم ولی ازین ترسم بیشتره که دیوانه بشم بعد مث یه تیکه کهنه پرت شم بیرون....اونم چی از زندگی که هیچ چیز قشنگ نداشت برام...