پسرک کنارمه...بوش میکنم...بوی زندگی میده...امشب حالم بهتره... نه خوب ولی به وحشتناکی دیشب اینا نیست....ظهر زنگ زدم خونه گفتم س برداره قطع میکنم....همینجوری چشم چرخوندم تا بشه ده دقیقه به یک....پسرک همیشه دیرِ دیر بشه یه ربع به یک میاد داشتم هلاک میشدم واسه شنیدن صداش...خدا میدونه چقدر هق زدم تا بشه اون ساعت....پسرک جواب داد مامان س پیششونه اونجا...منم اینجا خونه بابام با صد و بیست سی کیلومتر فاصله....تا گفت الو گریه میکردم هی گفت چیه گفتم دلم تنگه...پسرک میگه بابا سر ناهار گریه کرد.. بعد از ظهر هم مامانشو با متین راهی کرده اومدن اینجا...بعید میدونم از سر دلسوزی بوده باشه...هه براش بهترین موقعیت بود...همه ی اینا به درک...الان فقط منم و صدا نفسهای پسرک مهربونم....عصری هی بوسیدمش و گفتم ببخشید...گفتم عاشقتم...گفتم همه زندگیم تویی...گفتم...دوسِت دارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.