بدنم درد میکند..... مغزم بیشتر.... روحم بیشتر و بیشتر.....گویی هزار سرباز با آن پوتینهای سیاه تهوع آور روی جسم و روحم رژه رفته باشند..... سرباز ها نیستند و نیستند.... اما صدای رژه رفتنشان هست.....که میپیچد در سرم و اکوی آن دانه دانه دندریت ها و اکسونهای مغزم رع شیار میکند....وقتی میگوید بچه داری وظیفه توست و کارکردن و نان آوری وظیفه من. یعنی باید هرشب تا صبح بچه در آغوش بچرخی و بچرخی و سرگیجه شدید و زق زق کمر و سردرد....این افسردگی بعد زایمان فکر کنم مال همه نیست.. مال آنهاییست که دست تنها سختی بچه داری را مزه مزه میکنند و صدای پرنده کوچکشان جای آرامش استرس میدهد....دلم خواب میخواهد.... دلم کمی آرامش. .