چقد دلم میخواد زود زود بیام اینجا بنویسم....من  یادم نمیاد یا زمان پسرک بچه داری انقد سخت نبود؟؟ولی این یادمه که هیچ شب تا صبحی بچه به بغل کل سالن خونه رو طی نمیکردم...پسرک اصلا گریه بلد نبود انگار...ولی بجاش این نخودچی داره همه رو از جونم در میاره....کلا بی اعصاب شدم...بعد مدتهای مدیدی با س رفتیم رستوران سنتی که من عاشقشم...و ازونجا که به بچه شیر نمیدم نگرانی اون رو هم نداشتم که دیزی سنگی نخورم...ولی یه خونواده روبرومون نشسته بودن که پاره کردن خودشون رو بسکه دکتر دکتر گفتن به اون مرد شق و رق که همراهشون بود و مث زنای وسواس با نوک چنگال دیزی رو که فک کنم خانومش کوبیده بود رو  میخورد یه جور حال به هم زنی میخورد انگار میکردی تو ظرفش...اوق.... بعد که غذاشون تموم شد جاهاشون رو عوض کردن و چای خواستن...کلی آدم بودن رو یه تخت جا نمیشدن...عاغای دکترشون وقتی تغییر پوزیشن داد عدل نشست روبرو من...اصلنم چش چرون نبود بنده خدا....هی زل زد تو چشای ما... هی ما صورتمون رو دادیم سمت س و نگاههای عشقولانه بهش انداختیم و به دکتر چه مهربونه عرض کردیم بیلاخ...یه نگاه به س میکردم ی. نگاه به نخود چی که کنارم رو تخت بود...پسرک هم طبق معمول همراهمون نیومد و رفت خونه بابام...عاغا هرچی سر چرخوندیم دیدیم عاغای دکتر باز دارن نگاه میکنن....نمیدونم شکل مریضا بودم....یهو زد سرم منم که بی اعصاب این روزا چش تو چش دکتره گفتم بله؟؟؟؟مردک مزلف رسما هنگ کرد لالمونی گرفته بود ها ها ها ها....زنش بیچاره یجور نگاهش کرد انگار بار اولش نبود این عاغای دکتر چه مهربونه :)....بعد گفتم ما جایی هم رو دیدیم گف نع گفتم مثل آشناها نگاه میکنید آخه که سقلمه س چنان تو پهلوم نشست که جای دنده های چپ و راستم عوض شد و محترمانه گف بسسسه....الا ایو حال خوبیش این بود که دکتره چشاش رو درویش کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.