شازده کوچولو... 


توی اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شازده کوچولو را به غم بزرگی فرو برد

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟ 
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم. 
شازده کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟ 
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم. 
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شازده کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟ 
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را. 
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: 
-این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.