پسرک.کوچکم را از روی پاهایم به زمین میگذارم....

سرش را همانجا میگذارد و میخوابد که روزی پسرک...و روز های دورتری س....

آن روزهای خوب...روزهایی که دل پر از همه جا و همه چیز داشت...سر روی پاهایم میگذاشت و انگشتان من در تارتار زلفش میرقصید....اشکهایش خیس میکرد زندگیم را...دلم میسوخت...همدمش شده بودم.....

روز. ها و شبهایمان پر.از رنگهای قشنگ بود...همه فسفری... براق... روشن 

حالا....حالا....همان پاها را جای لگد کبود میکنذ...انگار سطل بزرگی روغن سوخته به جانم پاشیده باشند....

رنگها...رنگها کدر شده اند... مثل ظرفهای مسی که اول عاشقشان میشوی بعد کم کم سیاه میشونذ....بعضی میبرند و لعاب میدهند دوباره...ولی آن زیر سیاه است...کبود و تاریک.... پر از زخم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.