شازده کوچولو به گل گفت: -خدا نگهدار! 
اما او جوابش را نداد. 
دوباره گفت: -خدا نگهدار! 
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت: 
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی. 
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. 
از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد. گل به‌اش گفت: 
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.