باز هم گذشته رو.مرور میکنم....باز هم تکرار...

گاهی وقتا هست که دلت انقدر میگیره که نمیدونی چطور آروم شی.تنهایی اروم اروم میشینه رو قلبت و فشار میاره.........

سعی میکنی اشک بریزی اما نمیتونی.سنگین میشی.دراز میکشی روی تخت و اه میکشی و سعی میکنی که بخوابی...

اما نمیتونی همه خاطره هات حتی خوباش لا مصب که تا ته دلتو میسوزونه میان جلو چشمت.................

 کلافه میشی و میگی اخه چی میشد که...................................

حس وحال عجیبی دارم.انگاری داره بارون میاد.نمیدونم..ته دلم چیه؟فقط احساس گناه میکنم بیخود وبی جهت.بخاطر همه چیزای مسخره.........

دلم گرفته..........

دوست دارم تو صدای ابی غرق شم...دوس دارم باز به همون بچگی خودم بر گردم.به همون حماقت دوست داشتنیم.اما انگاری بزرگ شدم...............

بدجوری بزرگ شدم.........................

حالا حسادت میکنم.کینه میکنم.تلافی میکنم.....................

هی بیخیال................

دو روزه به شدت رو مود افسردگیم باز................

من...زندگی سختی داشتم...تازه سه ساله یه کم رنگ ارامش رو تو زندگیم میبینم....زندگی که خیلی واسه خاطرش زجر کشیدم خیلی واسه خاطرش اذیت شدم..........خستم...خیلی خیلی خستمممممممم........

هیچ وقت نذاشتم خنده از لبام بره....حتی تو اون روزای سخت.....خیلی وقتا الکی خندیدم ول تو دلم هق هق گریه بود..........روزای وحشتناکی رو گذروندم که هیچ کدوم حتی تو مخیلتون نمیگنجه......تو اون روزا وقتی میجنگیدم همه میگفتن بیخوده...الکیه......شاید یه روز که توانش رو داشتم اومدم و نوشتم......

من سرنوشتمو عوض کردم ....سرنوشتی که همه میگفتن فقط دیگه باید باهاش کنار بیای و ......زندگیمو عوض کردم....ولی همه توانم رو تو همون روزا جا گذاشتم...........انقدر که حالا با یه کوتاهی حتی ازطرف پسرک گریه میکنم..........

دیروز سالگرد روزی بود که خوشبختی بعد ۶سال تو زندگیم تثبیت شد...........ولی از صبح با یه حال مزخرف بیدار شدم......همه زجرایی که تو اون چند سال اول زندگیم کشیدم مث قطار از جلو چشمم رد میشدن.......

ولی من میدونم چمه.......تموم شدم انگاری.....خودم دلم میخواد بعد زیارت دیگه ................خیلی نیاز دارم تو صحن بشینم بلند گریه کنم...............

نمیدونم دقیقا چی دارم مینویسم....مث آدمای مستم که هرچی میاد به دهنشون میگن.......منم هر چی میاد تو ذهنم مینویسم اینجا..............

نمیخواستم حرف بزنم اما نمیشد.میخواستم حرفامو قورت بدم بازم اما نمیشه.میگم حرف میزنم.اخه دلم بدجور گرفته.................

دیشب نشستم و حسابی گریه کردم.....................

پریشونم.خیلی...فقط تونستم به خودم بگم یادته هی میگفتی بالاخره درست میشه همه چی...همه چی درست میشه....همه چی درست شده الان ولی من خط خطی شدم تو این درست شدن............

 

.

کپی از وبلاگ قدیمی
| یکشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۲ | 4:9 | S.DEW
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.