چقدر عوض شدم.....انقدر زیاد که گاهی خودمو نمیشناسم....توی آینه زل میزنم به تصویر روبروم به چشای گود نشیته ش.....به حسرتای توی نگاهش....به چروکای ریز زیر چشمش....به ریشه ی موهاش که از زیر رنگ سرک میکشه و رنگ جو گندمیش توی سی و دو سالگی به صاحبش پوزخند میزنه.....
گاهی وقتا کسی میشم که نمیشناسمش و باورم نمیشه اون من عاشق اون روزا الان شده یکی دیگه...
یکی که نمیشناسمش....مثل بچه های اتیسمی کسی حرفامو نمیفهمه....
اما یکی هست توی من گاهی سر بلند میکنه وحقیقت ادما رو تو روشون میکوبه وبعد من سعی می کنم با یه لبخند جمعش کنم واز دل ادما در بیارم.اما نظر واقعیمو همیشه اون ادم یهویی میکوبه تو صورتش.....
انگار دارم آهسته آهسته وحشی میشم.....کسی که بجای سکوت با خشم روح آدما رو میدَره....
حالم خوب نمیشه چرا؟؟؟