ساکتم هیچ حرفی نمیزنم فقط تو سکوت روبروم به صفحه گوشیم خیره شدم و بیخودی نگاهش میکنم تهش هیچی نیست به جز اون مه غلیظی که
توی چشم و گلومه...دلم شدیدا پره...به گریه و مسافرت احتیاج دارم....
نمیدونم چمه... خسته ام...حرفی ندارم...
فقط سکوت سر درد عصبی امونمو بریده...حالت تهوع دارم...
زندگی عین پتک میکوبه تو سرمو راهی ندارم جز تحمل...
موندم بین دو راهی...فک کنم داریوش فقط مختص من خونده :....
پشت سر، پشت سر، پشت سر جهنمه
روبرو، روبرو قتلگاه آدمه
روح جنگل سیاه با دست شاخههاش داره
روحمو از من میگیره
تا یه لحظه میمونم
جغدها تو گوش هم میگن
پلنگ زخمی میمیره
راه رفتن دیگه نیست
حجله پوسیدن من جنگل پیره
پشت سر، پشت سر، پشت سر جهنمه
روبرو، روبرو قتلگاه آدمه