امروز میخواستم استراحت کنم....خیلی نیاز داشتم دو روز تموم با یه جیرجیرک زندگی کردم که فقط حرف میزد وقتی ساعت یک شب جوجه رو میبردم روی تخت بخوابونم تازه میومد پیشم ور ور ور....امروز صبح رفت ....دلم تنهایی میخواست زیاد...یه عالمه ظرف مونده بود دستم... جارو ....گردگیری .....تازه اومدم بخوابم که یه مهمون تازه....مردک شش ساعت راه رو اومده بعد یک ساعت مونده به اینجا زنگ زده داریم میایم....یه بار دیدمشون تو خیابون.... زنه ازین محجبه های شدیده...فقط چشاش رو دیدم حتی دستشم دستکش سیاه بود تو ضِل تابستون :/....س میگه چادر بپوش.... گفتم والا من دوتا دارم یکی نمیدونم کجاس یکی هم تو جانمازه......بعدم رسوا میشی چادر پوشیدم :)بعد عین غربتیا مانتو پوشیدم با دامن.. ..بعد ساق دستم ندارم...الان آشپزخونه بودم ....س لطف کرد جارو و گردگیری و من شستم و شستم و شستم.... .خدا ازت نگذره س که هیچ وقت پول ماشین ظرفشویی خریدن رو نداری....خستمه....اومدن:(

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.