جمعه ها که میشه دل آدم باد میکنه بزرگ میشه انقدر که تا حلقش میاد...بغض الکیه بغض چیه اصلا؟؟؟قلب آدمه که غمباد کرده.....که جاش تو سینه تنگه داره خفه میشه....که میخواد خودشو از گلوی آدم بکشه بیرون. ...نجات بده خودشو.....نمیدونه خیلی وقته مرده....جمعه غروب که میشه آتش به جونش میفته...نفس کم میاره...واسه اینه که درد میپیچه تو سینه میپیچه تو کتف...جاش تنگه آخه. ...بیچاره دل....خدا...خداااا.خداااااااا...کجایی پس....فلانی مسخره م میکنه.... میگه این خدایی  که میگی خوابیده....خودت گفتی الا بذکر الله تطمین القلوب....خوب من صدا میکنم که....داد میکشم که..... هواااااار میزنم که....خوب حداقل بشنو تا بگم خدا میشنوه صدامو....به چی پشتم گرم باشه که آرامش بگیرم....دلم تنگه....براتو...برا خنده...برا آرامش...برا خودم....گم شدم خدا.....چشم باز کردم دیدم پونزده سال گذشته.....انگار از خواب پریده باشم.....تو پونزده سال پونزده دقیقه هم خوشحال نبودم....بیدار شو خدا...تا یادم نرفته هستی...تو رو به چی و کی قسم بدم آخه....ببین منو ....دارم به آخرش میرسم...ته تهش....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.