چقدر سردمه امشب....

یه بغل امن چقدر خوبه...

س هم نیست....و چه بهتر که نفس تهوع آورش هم توی خونه نیست... 

چقدر غریبه س برام اون کسی که حتی وقتی طرد میشد لباساشو بو میکرد تا دلتنگیش برطرف بشه....

راسته که آدم احمق حماقتش بی انتهاست....ولی انگار خدا رو شکر حماقت من خورده به دیوار.. ..

پس این همه عمر که توی حماقت محض به باد رفت چی میشه...

نمیدونم چقدر باید بخوابم که خستگی این همه سرخوردگی از تنم بره.....

........

امروز بیست و چهار ساعتمون شد بیست و.پنج ساعت....برای مثل من ها یک ساعت کم و زیاد چه فرقی میکنه آخه ....یک ساعت بیشتر تنهایی...بیشتر غم...بیشتر .....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.