چرا من هیچ کجا خاطره خوب ندارم....حتی خونه بابام....چرا از مدرسه مث بقیه با ذوق تعریف نمیکنم....چرا وقتی واسه پسرک لوازم تحریر خریدم حالم داشت به هم میخورد.... چرا همه چی بده کلا....

هرجا میرم فقط نق و ناله.. چرا زندگیم اینقد خاکستریه....حتی هدیه گرفتن یه لباس صورتی گل گلی حاملگی حالمو خوب نمیکنه و فقط بغضم رو بیشتر میکنه و به جای ذوق مرگ شدن با بغض هدیه دهنده رو بغل میکنم و میگم تو چرا به این ماهی قوم و خویش س هستی؟؟؟؟ 

این یکی خوابم خوب بود...حالا خوبم نبود حداقل به من آرامش داد..  یه امامزاده بود و یه جمعیت زیاد....یه جنازه که با یه ترمه سبز پوشونده بودنش و بابام که همه دورش جمع شده بودن و دونفر زیر بازوهاشو گرفته بودن...  خیلی ترسیده بودم بعد همه رو میدیدم پررنگ تر از همه دخترعمه س که خیلی دوسش دارم.....بعد رفتم سمت جنازه روش رو برداشتم دیدم خودمم......

وحشت کرده بودم و اصن نمیدونم چی بهذچی شد....رفتم تو یه خونه که طبقه دومش بودم خیلی ترسیده بودم اون حسه الان قشششنگ هستش....بعد یه خانوم لباس سفیدی جوونی اومد دستمو گرفت گف بیا....همش میگفتم بچه م چی....گف تو بیا از پنجره پریدیم پایین...یه دشت سبززز پر از گل، گلا همه زرد بودن گف چرا میترسی...اینجا جاییه که میای....گفتم بچه م چی؟گف نگران هیچی نباش...الان نه کامل و پرفکت ولی آرومترم...

عشق یه ذره احمقه...وقتی یقه یه نفر رو بگیره.... وقتی درگیر یه احساس یه طذفه بکنه آدم رو... زندگی رو جهنم میکنه نه بهشت... آدم رو نابود میکنه نه زنده.... عشق وقتی عشقه که بین دو نفر به وجود بیاد.... دونفر رو که در جا با هم یقه کنه...نه یه نفر رو تنها ... چون از،یه تنهایی بزرگ میارتت بیرون و پرتت میکنه تو یه تنهایی بزرگ تر...

کاش دست نمیبردم تو سرنوشت...یا حداقل اینقدر تو رقم خوردنش دخالت نمیکردم.... زیادی که تو رقم خوردن سرنوشت دخالت بشه گوه زده میشه بهش....وقتی دخالت کنی به خواسته خودت پیش میبریش....و وقتی به خواسته تو باشه....وقتی به خواسته تو باشه... نمیشه....ما آدما هیچ وقت از کل عقلمون استفاده نمیکنیم خوب....وقتی استفاده نکنیم وقتی عجول باشیم و درست فکر نکنیم... همه چیز. میریزه به هم....تمام اینا دلیلن....تمام اینا و هزار دلیل دیگه که آوردنشون مهر تاییدی میشه برای یه اشتباه بزرگ که سایه سیاه و بدبوش تا همیشه روی سرت سنگینی میکنه....