وقتی مرگ هم.....

منم و این چند روز دوتا شوک وحشتناک...... نمیدونم از بی معرفتیمه یا این یکی دوماه فارغ از دنیا بودنم......شاید توی سی و یکی دوسال عمر گذشته م بیمعرفت تر از این دوماه نبودم واسه هبچ کس.....شایدم اسمش بیمعرفتی نباشه و تارک دنیا شدن باشه مثلا.... حالا اسمش هر گَندی که هست اینه که بفهمی دوماه پیش شوهر یکی از دوستای خوبت مرده با دوتا بچه 10 و 5 ساله و تو دقیقا سه ماهه ازش بیخبری و وقتی تو خیابون میشنوی از دوست مشترکتون فقط گریه میکنی و خجالت میکشی از اسم دوست گذاشتن روی خودت و تو این دوسه روز حتی روت نشه زنگ بزنی و تسلیت بگی.....و امشب شوک دوم بری بعد عمری ادلیست واتساپت رو چک کنی ببینی کی اومده کی رفته و ببینی تصویر پروفایل یک همدم و رفیق مهربونی که یک سال تموم همدم همه خوشیها و ناخوشیهات بود عکس یه دونه داداشش هست و زنش با یه روبان سیاه.....خدا میدونه الان اشکام چطوری داره میباره... وقتی زنگ بزنی و با گریه بگه ببمعرفت کجایی؟؟؟؟بگه سه ماه پیش تصادف کردن زنش یک ماه تو کما بود و رفت خودش دقیقا یک ماه بعد زنش و موندن با یه پسر بچه پیش دبستانی بدون مامان بابا..... بگه پنجشنبه چهلم یه دونه داداششه....و تو فقط اشک بریزی واسش پشت تلفن....و وقتی با گریه به س بگی بگه مردن که مردن حالا بشینم غصه اونا رو هم بخورم و بمیری تو خودت که کاش لالمونی گرفته بودی .....الان چند ساعته زُل زدم به  روبروم و به این فکر میکنم که من چنتا قدم دیگه دارم تا اونطرف خط.....و اینکه خدا رو قسم میدم قبل همه عزیزام برم.... حتی قبل از س با اینکه خیلی وقته عزیزم نیست...... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.