یه قوت قلب کوچولو

گاهی وقتا تو عمق رکود و رخوت یه اتفاق خیلی عادی البته عادی شاید واسه بعضیا دلتو یهو قلقلک میده انگاری یکی تو قلبت آروووووم لبخند میزنه...... س رفته تو آشپزخونه و داره باقیمونده ناهار ظهر رو گرم میکنه بخورن.... پسرک میگه مامان گشنه نیستی مگه؟ میگم نععععع سرم درده.... میگه پاشو تو رو خدا میگممم نعععع ساکت باش سرم درده.....میگه پس منم نمیخورم شام:) و منم در کمال بی رحمی میگم خودت ضرر میکنی آقا غوله الان همه رو میخوره....میبینم با سرعت رفت آشپزخونه و تو دلم میگم چه محکمه پسرم پشتم....و چه راحت فروخت منو به غذای مورد علاقه ش....بعد صدا پچ پچش رو میشنوم که داره به س میگه چطو دلت میاد شام بخوری وقتی مامان سرش درده....گناه داره حرف منو گوش نمیکنه صداش کن تو رو خدا.....صداش کن وگرنه منم میرم بیرون و این درحالیه که میدونم عاشق هویج پلوه و بخاطر من ازش میگذره و ته دلم همچین قند آب میکنن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.