لالا کن دختر زیبای شبنم لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداری که تلخ حقایق
تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم
حالا من موندمو یه کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده
دلم میخواست پس از اون خواب شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد
میون قلب متروکم نشونی دیگه از خاطره پیدا نمیشد
صدام غمگینه از بس گریه کردم ازم هیچ اسمو هیچ آوازه ای نیست
نمیپرسه کسی هی در چه حالی خبر از آشنای تازه ای نیست
به پروانه صفتها گفته بودم که شمعم میل خاموشی من نیست
پرنده رو درختم آشیون کن حالا وقت فراموشی من نیست
تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم
میگن دنیا یک وجبه.... دنیای من سرش که انگشت کوچیکه هست دَرَکه.و تهش که سرانگشت شسته وِیل....دوتا چاهی که میگن ته جهنمه و انقدر عمیقه که رسیدن به تهش سالها طول میکشه....نمیدونم. چقدر مونده به آخرش برسم که تموم شه....
گاهی وقتا هست که دلت انقدر میگیره که نمیدونی چطور آروم شی.تنهایی اروم اروم میشینه رو قلبت و فشار میاره.........
سعی میکنی اشک بریزی اما نمیتونی.سنگین میشی.دراز میکشی روی تخت و اه میکشی و سعی میکنی که بخوابی...
اما نمیتونی همه خاطره هات حتی خوباش لا مصب که تا ته دلتو میسوزونه میان جلو چشمت.................
کلافه میشی و میگی اخه چی میشد که...................................
دلم گرفته..........
دوست دارم تو صدای ابی غرق شم...دوس دارم باز به همون بچگی خودم بر گردم.به همون حماقت دوست داشتنیم.اما انگاری بزرگ شدم...............
بدجوری بزرگ شدم.........................
حالا حسادت میکنم.کینه میکنم.تلافی میکنم.....................
هی بیخیال................
دو روزه به شدت رو مود افسردگیم باز................
من...زندگی سختی داشتم...تازه سه ساله یه کم رنگ ارامش رو تو زندگیم میبینم....زندگی که خیلی واسه خاطرش زجر کشیدم خیلی واسه خاطرش اذیت شدم..........خستم...خیلی خیلی خستمممممممم........
هیچ وقت نذاشتم خنده از لبام بره....حتی تو اون روزای سخت.....خیلی وقتا الکی خندیدم ول تو دلم هق هق گریه بود..........روزای وحشتناکی رو گذروندم که هیچ کدوم حتی تو مخیلتون نمیگنجه......تو اون روزا وقتی میجنگیدم همه میگفتن بیخوده...الکیه......شاید یه روز که توانش رو داشتم اومدم و نوشتم......
من سرنوشتمو عوض کردم ....سرنوشتی که همه میگفتن فقط دیگه باید باهاش کنار بیای و ......زندگیمو عوض کردم....ولی همه توانم رو تو همون روزا جا گذاشتم...........انقدر که حالا با یه کوتاهی حتی ازطرف پسرک گریه میکنم..........
دیروز سالگرد روزی بود که خوشبختی بعد ۶سال تو زندگیم تثبیت شد...........ولی از صبح با یه حال مزخرف بیدار شدم......همه زجرایی که تو اون چند سال اول زندگیم کشیدم مث قطار از جلو چشمم رد میشدن.......
ولی من میدونم چمه.......تموم شدم انگاری.....خودم دلم میخواد بعد زیارت دیگه ................خیلی نیاز دارم تو صحن بشینم بلند گریه کنم...............
نمیدونم دقیقا چی دارم مینویسم....مث آدمای مستم که هرچی میاد به دهنشون میگن.......منم هر چی میاد تو ذهنم مینویسم اینجا..............
نمیخواستم حرف بزنم اما نمیشد.میخواستم حرفامو قورت بدم بازم اما نمیشه.میگم حرف میزنم.اخه دلم بدجور گرفته.................
دیشب نشستم و حسابی گریه کردم.....................
پریشونم.خیلی...فقط تونستم به خودم بگم یادته هی میگفتی بالاخره درست میشه همه چی...همه چی درست میشه....همه چی درست شده الان ولی من خط خطی شدم تو این درست شدن............
.
شازده کوچولو به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمیآورد. گل بهاش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی..
خدایا این صدارا میشناسی؟
خدا ی خوب تمام تنهایی های من...بهترین دوستی که همیشه همراهی....بیا بازم لطفت و بهم نشون بده خدایا سرم بدجور گیج میره وسط هزار راه این زندگی اما وقتی یاد لطف و رحمت میفتم یاد آیه ی قرانت که میگه ان مع العسر یسرا دلم اروم میگیره....
خدای خوب من که میخندی... دلم به خودت قرصه که پاش واستادمونفس میکشم و هر روز از پای همین سجاده ی ساده ام باهات حرف میزنم وازت میخوام که نذاری عبرت مردم بشم....
خدایا تنهام ....................قدر مهربونی و بزرگی تو................اما متوقعم ازت قد بخشش تو.......
خدای خوب من که همیشه هر وقت فکرشم نمیکردم به دادم رسیدی...و من هر بار گفتم خدایا چقدر بزرگتر از فهم منی
من حرفای کسی رو راجع به خشم تو باور نمیکنم....
تو خدایی فقط مهربون و خوبی ومن یه دلتنگ گناهکااااااااررررررررر........
دلم عجیب گرفته است..نمیخواهم حرفی بزنم...حرفی پیدا نمیکنم که بزنم...دلم گرفته است رفیق...عجیب هم گرفته است....
از مرد بودن خسته شده ام..دوست دارم زن ظریفی باشم و به شانه های مردَم تکیه کنم...دیگر نمیخواهم تکیه گاه باشم........
دوست دارم یک زن ساده و احمق ومعمولی باشم...دوس دارم که خودم نباشم..دوس دارم چیزی نفهمم دوس دارم به حماقت یک لحظه باشم...به حماقت لحظه ای که به بی دلیل ترین دلیل ها میخندی...واحساس خوشبختی میکنی...دوس دارم برگردم...عقب عقب عقب تر و انقدر در تمام بچگی هایم غرق شوم که کسی پیدایم نکند...در تمام آن لحظه ای که شاد و بی غمم و میخندم..از ته دل....
دلم گرفته رفیق.....
دلم عجیب گرفته.......
ازوبلاگ.قدیمی تاریخ| شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ | 23:50 | S.DEW
چقدر همیشع و همیشه روزهای من شبیه همند....