گلوله نمیدانست....
تفنگ نمیدانست....
شکارچی نمیدانست......
پرنده داشت برای جوجه هایش دانه میبرد.....
خدا که میدانست.....نمیدانست؟؟؟؟؟
پسرک میگفت خواب دیده ام...خانه مان کوچک شدع بود..اتاقها تاریک...من.گریه میکردم...
گفتم چرا... گفت.. آخه خونمون تاریک بود....
تعبیر شد....
پسرک.کوچکم را از روی پاهایم به زمین میگذارم....
سرش را همانجا میگذارد و میخوابد که روزی پسرک...و روز های دورتری س....
آن روزهای خوب...روزهایی که دل پر از همه جا و همه چیز داشت...سر روی پاهایم میگذاشت و انگشتان من در تارتار زلفش میرقصید....اشکهایش خیس میکرد زندگیم را...دلم میسوخت...همدمش شده بودم.....
روز. ها و شبهایمان پر.از رنگهای قشنگ بود...همه فسفری... براق... روشن
حالا....حالا....همان پاها را جای لگد کبود میکنذ...انگار سطل بزرگی روغن سوخته به جانم پاشیده باشند....
رنگها...رنگها کدر شده اند... مثل ظرفهای مسی که اول عاشقشان میشوی بعد کم کم سیاه میشونذ....بعضی میبرند و لعاب میدهند دوباره...ولی آن زیر سیاه است...کبود و تاریک.... پر از زخم...
شازده کوچولو...
توی اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شازده کوچولو را به غم بزرگی فرو برد
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شازده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
متنفرم از عید...کاش هیچ وقت نیاد... نمیدونم اصلا کسی شوق داره واسع اومدنش....آخه هرکی رو میبینم به یه دلیلی عز عید و تعطیلاتش بدش میاد.... اون زمانها که بچه بودیم کلی ذوق وشوق داشتیم من شخصا بخاطر عیدیها و لباس نوها میخواستمش....عید دیدنی کمتر...ولی وقتی پای مسافرت درمیون بود دلم بیشتر غنج میرفت....هرچند همیشه محدود به همین چند شهر کناریمون بود که خاله و دایی و عمه و چی و چی بودن.....و تا بعد ازدواج حتی یک بار هم با خونواده مسافرتهای چند روزه و جاده و زیارت و گردش و.هیچی نرفتیم.....ولی عیدا خوب بود...واقعا بوی عید میداد...اما حالا انقدر بد شدیم که حوصله دیدن هم رو نداریم.... فک کنم از همه بدتر و خسته کننده تر دید و بازدیدها ی عیده....کلا عیدها دیگه حال آدم رو خوب نمیکنه:(