پسرک.کوچکم را از روی پاهایم به زمین میگذارم....
سرش را همانجا میگذارد و میخوابد که روزی پسرک...و روز های دورتری س....
آن روزهای خوب...روزهایی که دل پر از همه جا و همه چیز داشت...سر روی پاهایم میگذاشت و انگشتان من در تارتار زلفش میرقصید....اشکهایش خیس میکرد زندگیم را...دلم میسوخت...همدمش شده بودم.....
روز. ها و شبهایمان پر.از رنگهای قشنگ بود...همه فسفری... براق... روشن
حالا....حالا....همان پاها را جای لگد کبود میکنذ...انگار سطل بزرگی روغن سوخته به جانم پاشیده باشند....
رنگها...رنگها کدر شده اند... مثل ظرفهای مسی که اول عاشقشان میشوی بعد کم کم سیاه میشونذ....بعضی میبرند و لعاب میدهند دوباره...ولی آن زیر سیاه است...کبود و تاریک.... پر از زخم...
شازده کوچولو...
توی اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شازده کوچولو را به غم بزرگی فرو برد
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شازده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
متنفرم از عید...کاش هیچ وقت نیاد... نمیدونم اصلا کسی شوق داره واسع اومدنش....آخه هرکی رو میبینم به یه دلیلی عز عید و تعطیلاتش بدش میاد.... اون زمانها که بچه بودیم کلی ذوق وشوق داشتیم من شخصا بخاطر عیدیها و لباس نوها میخواستمش....عید دیدنی کمتر...ولی وقتی پای مسافرت درمیون بود دلم بیشتر غنج میرفت....هرچند همیشه محدود به همین چند شهر کناریمون بود که خاله و دایی و عمه و چی و چی بودن.....و تا بعد ازدواج حتی یک بار هم با خونواده مسافرتهای چند روزه و جاده و زیارت و گردش و.هیچی نرفتیم.....ولی عیدا خوب بود...واقعا بوی عید میداد...اما حالا انقدر بد شدیم که حوصله دیدن هم رو نداریم.... فک کنم از همه بدتر و خسته کننده تر دید و بازدیدها ی عیده....کلا عیدها دیگه حال آدم رو خوب نمیکنه:(
چقد دلم میخواد زود زود بیام اینجا بنویسم....من یادم نمیاد یا زمان پسرک بچه داری انقد سخت نبود؟؟ولی این یادمه که هیچ شب تا صبحی بچه به بغل کل سالن خونه رو طی نمیکردم...پسرک اصلا گریه بلد نبود انگار...ولی بجاش این نخودچی داره همه رو از جونم در میاره....کلا بی اعصاب شدم...بعد مدتهای مدیدی با س رفتیم رستوران سنتی که من عاشقشم...و ازونجا که به بچه شیر نمیدم نگرانی اون رو هم نداشتم که دیزی سنگی نخورم...ولی یه خونواده روبرومون نشسته بودن که پاره کردن خودشون رو بسکه دکتر دکتر گفتن به اون مرد شق و رق که همراهشون بود و مث زنای وسواس با نوک چنگال دیزی رو که فک کنم خانومش کوبیده بود رو میخورد یه جور حال به هم زنی میخورد انگار میکردی تو ظرفش...اوق.... بعد که غذاشون تموم شد جاهاشون رو عوض کردن و چای خواستن...کلی آدم بودن رو یه تخت جا نمیشدن...عاغای دکترشون وقتی تغییر پوزیشن داد عدل نشست روبرو من...اصلنم چش چرون نبود بنده خدا....هی زل زد تو چشای ما... هی ما صورتمون رو دادیم سمت س و نگاههای عشقولانه بهش انداختیم و به دکتر چه مهربونه عرض کردیم بیلاخ...یه نگاه به س میکردم ی. نگاه به نخود چی که کنارم رو تخت بود...پسرک هم طبق معمول همراهمون نیومد و رفت خونه بابام...عاغا هرچی سر چرخوندیم دیدیم عاغای دکتر باز دارن نگاه میکنن....نمیدونم شکل مریضا بودم....یهو زد سرم منم که بی اعصاب این روزا چش تو چش دکتره گفتم بله؟؟؟؟مردک مزلف رسما هنگ کرد لالمونی گرفته بود ها ها ها ها....زنش بیچاره یجور نگاهش کرد انگار بار اولش نبود این عاغای دکتر چه مهربونه :)....بعد گفتم ما جایی هم رو دیدیم گف نع گفتم مثل آشناها نگاه میکنید آخه که سقلمه س چنان تو پهلوم نشست که جای دنده های چپ و راستم عوض شد و محترمانه گف بسسسه....الا ایو حال خوبیش این بود که دکتره چشاش رو درویش کرد