انقد شیطونی نکن پسرکم....بذار حد اقل دراز بکشم کمی....چرا تا دراز میکشم لگدات بیشتر و محکمتر میشه آخه.... ....نمیخوابم که....نکنه تو هم دوست نداری اینجا پیش بابا باشی.....نکنه وقتی به دنیا اومدی هم نذاری شبا چشم روی هم بذارم....داداشت خیلی گل بودا.....شاید سرجمع 5بار مارو بیخواب نکرد...تو هم همونقدر آروم باش...باشه کوچولو...آفرین مامان...
خستگی ینی چی....ینی اینکه یه هفته با همه احساس و منطق و عقل و درک و کوفت و زهر مار بجنگی که از شکت کم کنی....که همه انرژیهای منفی ت رو دور بریزی تا بتونی حد اقل یه کلمه با مثلا شوهرت حرف بزنی و یه کمی هم موفق باشی....بعد یه هفته با یه تلفن که از سر خیرخواهی هم هست و احوالپرسی که چی شده که س ساعت نه هراسون محل کارشو ترک کرده که زنم حالش بده و این در حالیه که 12اومده خونه....کل زحمتات معدوم بشه..... و وقتی دوباره س زنگ میزنه که امشب دیرتر میاد هرچی حس بده بریزه تو مغز و دلت.....بعد ببینی یه کوه رو جابجا کردی که زیرش گنج باشه مثلا و الان رسیدی به جای خالی.... الان خسته م خیلی خسته....س میگه خسته م کردی دیوونه م کردی و چی و چی....و من میگم دعا کن زودتر راحت شیم هردومون.....اینجوره ذره ذره دارم جون میدم انگار....وقتی دکترت میگه تو این بیمارستان سزارین شدنت ریسکه و بهتره تو فلان بیمارستان سزارین شی....چون اینجا بخاطر مصرف داروهای ضد تشنجت اگه یک درصد هم مشکلی پیش بیاد هیچ کاری نمیشه کرد و اگرم بخوای اینجا سزارین شی با رضایت خودت و دکترت و شوهرت سزارینت میکنم.و اینا.....و وقتی به س میگم میگه اینا کلکِ پوله و مرگ حقه و دست خداست و من با شوک فقط میگم و برا من وسیله ش تویی....بغض میکنم و حس میکنم غصه ش میگیره انگار و میبردم همون بیمارستان خصوصی که دکتر گفت واسه اینکه بپرسم چی به چیه و هزینه چقدره...ولی واقعا دیگه برام مهم نیست....حتی اگه هر اتفاقی بیفته... بغضم بیشتر میشه و اشکام میریزه وقتی میگه من منظوری نداشتم بخدا حالا صد ملیون که نیست تازه باشه هم اگه به گدایی هم بیفتم میارمت همین بیمارستان ولی اون حفره بزرگی که تو قلبم درست شده دیگه هیچ وقت پر نمیشه....من با اینکه این روزا هیچ وابستگی روحی بهش ندارم حاضر نیستم درمورد مرگش انقدر راحت حرف بزنم....ولی اون راحت تا حرفشو زدم گفت مرگ حقه....آره خوب حقه مخصوصا واسه من....
شبا تا صبح توی خونه بی هدف بچرخی....نذاری صدا نفسهاتم بلند شه مبادا س و پسرک بیدار شن....دم دمای صبح تازه خوابت ببره و هنوز یک ساعت نشده آلارم گوشیت مث مته بره تو مغزت.....بیدار شی و صبحونه و وسایل مدرسه پسرک رو آماده کنی و راهیش کنی.... به س میگم من حالم خوب نیست صبحا از کم خوابی سر دردم تهوع دارم....حد اقل تو صبحونه بذار..... یه نگاه عاقل اندر سفیهی میکنه بهم و میگه دیگه چی....انگاری گفتم مثلا برو _______.....اینه که الان نیم ساعت بعد رفتن پسرک من همچنان بیدارم و نهایتا 8بخوابم تا 10....
دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم
یواش، دست نزن، شیشه ام، ترک دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
که در صداقت آیینه نیز شک دارم
رفیق! بار غریبی به دوش من مانده است
که احتیاج به یک دوست، یک کمک دارم
صدا زدم که "به من در قبال سکه ی زخم
چه می دهید؟" یکی گفت: من نمک دارم
من و تو هردو غریبیم و آشنای سکوت
خوشم از این که غمی با تو مشترک دارم.
"علیرضا دهرویه"
از دیروز گلوم درده...دیشب حس کردم دارم آتیش میگیرم از تب....امروز هم پسرکم تب کرده...سرما خورده مرد کوچولوم مریض شده...من امروز جز تب سردردم هم شدید شده....عصری مراسم چهلم داداش دوستم بود....از صبح استراحت نکردم بخاطر پسرک....داداشش هم خیلی توی شکمم آروم بود امروز فک کنم دلش به حالم سوخته بوذ اونم. .. و اینکه سردردم شدید و س با اینکه دید هردو مریضیم صبح زود با دوستاش رفت تفریح... نمیدونم دلم سوخت...درد اومد....ترکید.... نمیدونم فقط بازم بهم ثابت شد که س از نامردی و بیشرفی رودست نداره.... عصری چهلم داداش دوستم بود... داروی پسرک رو دادم و با سردرد شدید و حال بد آژانس گرفتم رفتم مسجد....به محض وارد شدنم حس کردم یه چیز صد کیلویی گذاشتن روی گردنم. .. اصلا به اون سمتی که خانواده دوستم نشسته بودن نگاه نکردم.و مسیر ته مسجد رو پیش گرفتم....فقط نگام به اونجا بود.و خدا خدا میکردم تا نرسیدم با مغز سقوط نکنم زمین.....هنوز ننشسته دیدم دوستم خوذش اومد.و گفت چرا با این وضعیت اومدی.و من فقط تونستم بگم سلام.....حتی اشکمم نیومد و نشست پیشم آرسام پسر داداشش اومد نشست بغلش کنارم....دوستم گفت عمه یادته مامان پسرکه ها یادته هر روز میرفتیم خونشون و آرسام فقط نگام کرد و تازه فهمیدم چقدر شبیه باباشه....حس کردم یه عالمه مِه پیچید تو گلوم..... مِهی که بارون نمیشد....انقدر دندونامو فشردم به هم که فکم درد گرفته بود....مراسم تموم شد و خواستن برن سر خاک که دیدم حتی توان ایستادن ندارم....با زجر تقریبا رفتم پیش مامان دوستم بغلم کرد و گفت دیدی چی به سرم اومد... کنارش مادری رو دیدم که بیست و چند روز پیش چهلم دخترش بود و امروز چهلم دامادش... مادری که هیچی نمیگفت فقط ساکت اشک میریخت و نوه ی بدون پدر و مادرش رو تند تند میبوسید......از حرفای آخرشون تقریبا هیچی نفهمیدم....مسجد تقریبا خالی شده بوذ و ماشینا پر که برن سر خاک....زنگ زدم به آژانس و با درد شدید توی فک و شکمم رفتم جلوی مسجد....تا آژانس بیاد انگار صد سال گذشت....انگار سردم بود لرز افتاده بود به تنم.....وحشت ازینکه توی پیاده رو بیفتم لرزمو بیشتر میکرد....انگار تو آخرین نقطه عجز بودم آرزو داشتم یکی دستمو بگیره آژانسو که دیدم به یه خانوم گفتم ببخشید میشه دستتون رو بگیرم و تازه شروع کردم به حال خودم زار. زدن....کسی منو نمیشناخت تو این شهر غریب که بگن فلانی تو پیادهرو جلو مسجد گریه میکرد....بیچاره زنه انقدر تعجب کرده بود که بی حرف من رو تا کنار ماشین برد و من توی ماشین تا خود خونه هِق زدم بلند بلند....راننده هم انگار دلش از من پرتر بود فقط آه میکشیدو میگف دخترم آروم باش....اومدم و پسرک رو دوباره توی تب دیدم سردردم شدیدتر شد.....س ساعت 11تشریف آورد.و جواب سلام پسرک رو داد منم که اصلا نگاهش هم نکردم... چون مطمینا چشمم بهش میفتاد معلوم نبود چیا از دهنم بیرون بیاد ساعت 11...الانم صدا خرناسش از اتاق خواب میاد و منم همچنان در حال پاشویه پسرک و گاهی هم دست خیسم رو میکشم روی پیشونی داغ خودم.... و توی گلوم باز مه گرفته...غلیظ تر از عصر...