و این منم....زنی تنها در آستانه فصلی سرد.....

انگار فروغ حواسش به  خیلی از ما زن ها بوده.....خیلی از ما زنهایی که یه جایی از زندگی تنها میشیم....سرد میشیم.....چقدر خودم رو فراموش کردم این روزا...... چقدر گم شدم لا بلای اتفاقای زندگی..... چند وقته که ابروهام دست نخوردن....یه نگاه به دستام میندازم.....دستایی که هرچی نقش زدن پاک شده....انگاری هیچ کاری تاحالا نکردن....

بعد سر سفره وقتی میگم قاشق دهنیتو نکن توی ظرف سالاد با فریاد بگه ننه بابای من از دهنم میخورن فقط ازدید توه که من حال به هم زنم...ناراحتی بلند شو....بغض خفه ت کنه و نتونی همون چنتا لقمه غذا رو هم قورت بدی....

وحشتناک ترین قسمت داستان اینجاست که وقتی نزدیکای شهر س اشکات بریزه س بجای اینکه بگه چه مرگته یا اصلا یادش بیاد دقیقا تو همون نقطه لب جاده   کشید تت پایین و کتکت زده بگه گو به گور بابای اون که به تو گفت آاااادم....بگه تو هربار میخوای بیای خونه ننه بابای من این فیلما رو عمدی در میاری...واقعا نمیدونه از رفتن به شهرشون چه خاطره هایی واسم زنده میشه... واقعا نفهمید چرا اونجا چشام سوخت یهو....سرم درد گرفت....همونجایی که کوبید به شیشه ماشین... انقد کوبید سرمو که شکست....جواب همه توهیناش به مامان بابای من فقط زیاد تر شدن سرعت اشکام بود انگار....چون پایین شالم خیلی زود خیس خیس شد..  دلم میخواس مث قدیما داد بکشم و بزنمش ولی همونم انگیزه میخواد...

چرا من هیچ کجا خاطره خوب ندارم....حتی خونه بابام....چرا از مدرسه مث بقیه با ذوق تعریف نمیکنم....چرا وقتی واسه پسرک لوازم تحریر خریدم حالم داشت به هم میخورد.... چرا همه چی بده کلا....

هرجا میرم فقط نق و ناله.. چرا زندگیم اینقد خاکستریه....حتی هدیه گرفتن یه لباس صورتی گل گلی حاملگی حالمو خوب نمیکنه و فقط بغضم رو بیشتر میکنه و به جای ذوق مرگ شدن با بغض هدیه دهنده رو بغل میکنم و میگم تو چرا به این ماهی قوم و خویش س هستی؟؟؟؟