با اینکه تخت کوتاهه با هزار زجر پاهامو میکشم بالا....استخونای لگنم خیلی درده تا پاهام بالا میاد....صدا خر و پف س هواست....انقدر تخت ترق توروق میکنه که بیدار میشه... میگه سرده امشب میگم خیلی....سرشو از پشت میکنه تو موهام و گردنم....میگه گردنت بوی خوب میده....گریه م میگیره مث دیوونه ها....آخه دیدم تو فیلمه مرده کوبید توی دهن زنه....دوس داشتم س میدید این صحنه رو....حالم بد شد تلویزیون رو خاموش کردم....و اومدم بخوابم ینی....میگه قرصاتو خوردی؟میگم هوم...همون هوم گفتنه هم میلرزه انگار....میگه خوبی؟؟؟...میگم درد دارم....میگه بمیرم....غیر ارادی یا شایدم تعمدن میگم یادته فلان شب توی کوچه زدی توی دهنم...هیچی نمیگه...بلندتر میگم یادته؟؟؟؟.... میگه هییسسسس آره یادمه یادمه....میگم اونم درد داشت.... چرا نمردی پس؟؟؟چون منشاء ش خودت بودی؟؟؟؟(اینا رو تو دلم میگم)....هیچی نمیگه...محکم بغلم میکنه میگه بخواب خواهش میکنم.....بعد چند دقیقه نفساش منظم میشه....
به س گفتم اگه دیدی چیزی رو.که میگی یادم نمیاد به روم نیار.....وقتی دیدی نمیفهمم مثلا الان تازه میخوای بهم بگی....گف چرا...گفتم دردش بیشتره...سکوت کرد...
ینی دارم دیوونه میشم آیا؟؟؟؟؟؟....انگار که آری.....یه بنده خدایی از اقوام س دیروز که نبودم تماس گرفته که مامانم گفته من نیستم.....بعد امروز یاهاش تماس گرفتم خودم.... میگه بهتری....میگم کی به شما گفته؟؟؟؟....میگه وااااا حالت خوبه میگم چطور....میگه دوسه بار تو بیمارستان که بودی بات حرف زدم یه بارم بعد ترخیصت....میگم نه جدی... میگه بخدا.....گفتم یادم نیست....خندید گفت بشین دختر مسخره بازی درنیار.....گفتم به جون پسرک اصلا یادم نمیاد....گفت عب نداره چی شده حالا مگه... گفتم چیز خاصی نیست جز اینکه حافظه م داره پاک میشه.....گف نه او چند روز مال اینه که آرامبخش میگرفتی شاید....یا تازه تشنج کرده بودی.. گفتم دیروز به دخترخاله بزرگه گفتم میخوام برم کیف دستی واسه وسایل نی نی بگیرم....گفت حالت خوبه؟؟؟؟گفتم چطور؟؟؟گفت فلانی که گفته یه دونه آبی برات گرفتم خوشکل.....گفتم یادم نیست اونم گف عیب نداره اون روزا مغزت درست کار نمیکرده......این خانومه قوم و خویش س هم گفت الان خوب خوبی پس نگران نباش.....گفتم گیرنده های مفزم غیر فعال شده بعضیاش.....گف وای هیچی هم نیست....گفتن هیچی جز اینکه آلزایمر داره تو 32سالگی شروع میشه واسم.... گفه اصلنم اینجوری نیست....گفتم امیدواری الکی ندین...فقط دعا کنید واسم....
به نورولوژیست روانی تر از خودم میگم سردرد داره کورم میکنه....خواب ندارم اصلا و امان از استرس....میگم تو سرم همش صدا میپیچه.....میگه برو پیش همکارای روانپزشکم....میگم حالا تا برم ینی بتونم برم.... میگم حد اقل یه مسکن... میگه استامینوفن....بعد میگم تاثیر نداره برام انقدر مسکنای قوی خوردم.... جوابمو نداد...س گف ام ار ای و نوار مغزشو نمیبینید.....گف نوارمغزه رو بده....یه نگاه کرد و داد به س....بدون یک کلمه حرف.... گف دارو داری گفتم آره...س گف ولی روزی چارتا تموم میشه زود...گف دفترچه...نوشت همون رو...گفتم مسکن؟؟؟جواب نداد...انگاری طلب ارث باباشو ازم بخواد....یادم رفت بگم عصب دست راستمم داغونه.... بعد گفتم زایمانم چی...گف طبیعی که اصلا نمیتونی سزارینم با بی حسی...گفتم سر سزارین قبلیم بخاطر بیحسی علیل شدم...بین همون دوتا مهره شده دیسک بیرون زده...گف خوب بیهوشی هم خطرناک نیست برات...بعد نوشت نوع بیهوشی رو گف بده دکترت...سرجمع یک دقیقه و نیم تو اتاقش نبودیم و این درحالیه که به شیشصد نفر رو زدیم تا نوبتش برامون جور شد....و س فقط فحش میداد....و من هنگ بودم هنوز....آخرم نفهمیدم چی به سرم میاد....