دلم گرفته...محکم، سفت...نمیدونم چطوری بگم خیلییییی.... خیلی خیلیییی خیلی... خیلی به توان هزارمیلیون....دکترم میگه بخاطر وضعیتت فقط تو فلان بیمارستان میتونم سزارینت کنم چون فقط اون بیمارستان بخش مراقبتهای ویژه بعد از زایمان داره....و تو در هر صورت جزء کیسای پرخطری....گفتم در چه حد مثلاً... گفت شاید اصلا مشکلی پیش نیاد ولی در هر صورت باید پیش بینی موردای خطرناکم بکنیم ما....تشنج در حین عمل یا بعدش ینی..... این یعنی استرسم بیخود نیست....دلم شدید گرفته....حسرت داره همه سلولامو میسوزونه....حسرت چیزایی که میتونستم بشم و تلاشی نکردم واسش....ینی وقت و اعصابی نداشتم که تلاش کنم....حسرت روزایی که میتونست به شادی بگذره و نگذشت ینی خدا نخواست واسم....مطمینم انقد بی وجودم که حتی اگه برگردم تلاشی واسه عوض شدن هیچی نمیکنم....خلاصه گه از دیروز تاحالا حسرت مث خوره افتاده به جونم....
حسرت چیزایی که میتونستم داشته باشم ولی خدا نداد بهم.....و...و...و....خیلی دلیلا هست واسه حسرت خوردنم.... خدایا بگم شکرت؟؟؟؟ بگم یا.....میگم چون هنوز پسر کوچیکمو ندیدم....چون نمیخوام عذاب ناشکریهای منو عزیزام بکشن.....میدونم جای حق نشستی ها....ولی تقاص کارای بد و اشتباهای من رو از عزیزام نگیر....لطفاً.... نوکرتم خدا...فردا نوبت نورولوژیست دارم باز...اون بالاخره میگه چطوری سزارین شم... ینی چی به سرم میاد...ینی اصلا میتونم سزارین شم....اووووفففف... چرا همه چی انقد سخت شده واسم...خدایا در کل مرسی... دمت گرم...
بی خوابیام بیشتر شده و این درحالیه که باید بخوابم.... باید استراحت کنم.... یه زن مو سیاهه با چشمای درشت سیاه وحشتناک....یه بار تو یه سریال س گف موهای زنه مدلش قشنگه...زنه موهاش اون مدلیه....تو خوابم هی میاد سمت شکمم که دست بزنه...لخته ولی وقتی میپرم فقط میدونم زنه....هیچی از اندام و ایناش یادم نیس....انگار ستر عورت کرده باشه مثلا.....بیشتر مواقع پشت سر س ایستاده....انگار مطمینه از حمایتش....میتونم دکش کنم....زود میپره از دیوارا بالا. و غیب میشه....ولی بازم میاد.... انگاری میخواد بچه تو شکمم رو بگیره....امیدوارم اینم کابوس باشه نه رویای صادقه....هر بار از خواب میپرم کلی اشک میریزم...... حالا دیگه مطمینم یه آدم غَشی(تشنجی توزبان ما)هستم....هیییچ امیدی دیگه به سلامتی ندارم.....این روزا تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که فقط چند ثانیه بعد تولد پسرکم بتونم ببینمش.....کاش حداقل آخرای حاملگیم بودم....این روزا انقدر سخت و طولانی میگذره.....خیلی بد....میترسم پسرکم رو ندیده و بغل نکرده برم.....نمیدونم اونایی که میمیرن چطوری بچه هاشون رو میان میبینن...ولی مطمینا این دردآوره که نمیتونن بغلشون کنن نه؟؟؟؟شایدم یواشکی وقتی همه خوابن میان بغلشون میکنن بچشون رو...
.....مدیریت بحرانت ضعیف شده یادت میره مردا خرن باید بهشون گفت تنها بریم
من تو این مدت که نبودی مردی که تو ذهن تو هست نبودم
دیگه شاید همه کارهاش فیلم بوده
همه ما می دونیم که چقدر دوستت داره طبق نوشته هایی که قبلا داشتی
س یک دیکته پر از غلطه که تصحیح کردنش خیلی وقت میبره تو اینقدر صبور بودی باز هم صبر
کن روزهای شادی رو برای تو میبینم س هزار تا کار خوب بلده که خیلی از مردای دیگه بلد
نیستن همین که می بوستت و ابراز پشیمانی داره عالیه
حرفام شاید شعار باشه اما باید گاهی برای زیباتر شدن روزهامون شعارها را هم باور کنیم...
.
.
.
.
.
.
هیچ کدوم از حرفات شعار نیستن عزیزم....هر روز پیش خودم خوشحالترم از داشتن دوستی به گلی و فهمیدگی تو....