بابام گفت ناشکری...مردم آرزوی خونه زندگی تو رو دارن...گفتم سگ بری.....به سفره ای که بهترین غذا ها توشه ولی آرامش نیست....اونی که آرزوی زندگی منو داره احمقه...

چند ساله همه ی شبهایی که س شیفت شبه رو تنها میخوابم....از هیچی نمیترسم....یعنی نمیترسیدم از وقتی اون زن لعنتی اومد از تنهایی میترسم... شبها بیشتر....اینجا خونه پدرم نیستش نمیاد....ولی دیشب و امشب از وحشت خوابم نمیبره...میترسم....خدایا چطور اینا رو میبینی و دلت نمیسوزه... روانی شدم....یا تو یه تصمیمی برام بگیر یا خودم مجبورم....میترسم از مردن ها خیلیییی میترسم ولی ازین ترسم بیشتره که دیوانه بشم بعد مث یه تیکه کهنه پرت شم بیرون....اونم چی از زندگی که هیچ چیز قشنگ نداشت برام...



متنفرم ازت....س تا همیشه ی عمرم ازت متنفرم....چقدر پستی میخواد که واسه بی گناه نشون دادن خودت بخوای آرامش رو از یک زندگی بگیری....خجالت کشیدم هیلی زیاد....گریه دارم وحشتناک....اینجا چطوری خونه بابا بغضمو خالی کنم...چرا این وضعیت تموم نمیشه....دیگه امیدی به بچه م هم ندارم...پسرک دیشب وقت رفتن حتی نگاهمم نکرد....هه چه برسه به خداحافظی... وسایلشو برداشت و رفت بدون حتی یه نگاه بهم...چند روز دیگه وقت داری خدا....این همه التماسمو بی جواب نذار...میدونی که علاقه ای ندارم به زندگی...هزار هزاااار بار بهت گفتم.... با اینکه خودت  میدونی..... 

شهرزاد حامله ست و شیرین میفهمه نازاست یا به قول خودشون اجاقش کوره!کم نداریم ازینا دور و برمون....خیلی سخته ها...

شیرین میگه هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا راضی شدم به این وصلت....میگه کاش میمردم....خدا لعنتت کنه بزرگ خان...خدا لعنتت کنه جمشید بی غیرت...