شهرزاد رو میبینم...عروسی قباده و شهرزاد....یکی واسه فرهاد اشک میریزه یکی واسه شهرزاد.... یکی هم این وسط میگه قباد گناه داره...هیچکی حواسش به شیرین نیست چرا...شب عروسی شوهرش...پارچه سیاه رو سرش....و آهنگ میره به حجله شاه دوماد....میگه عروس کهنه ام...بتکونیم خاک ازم بلند میشه...جیگرم براش میسوزه...اشکام واسه شیرینه فقط...رقیب حسشم بده...چه برسه شبی رو ببینی که رقیبت تو بغل شوهرته...به عینه...
همه زندگیِ من،،درسته این روزا خیلی خسته م...خیلی درد دارم و واسه بلند شدن و نشستن واقعا زجر میکشم....ولی مطمینم بیای و من باشم خیلی دلتنگ این لگدات میشم... این فشارهایی که به شکمم میاری انگاری جا نداری تکون بخوری و زورکی میخوای خودتو جابجا کنی....این روزا تنها حس قشنگ زندگیم ضربه های جوندار توه.... وقتی حس میکنم از،هر انگیزه ای خالی شدم واسه نفس کشیدن ضربه هات یادم میاره زندگی رو....زندگی ای که خواسته و اشتباه به یک موجود جدید دادم... دو سه روز گذشته حسابی ترسوندیم....ضربان قلبت یه بار بالا میزد توی nst یه بار پایین...دکتر داشت مصمم میشد خارج از،نوبت!بیارتت به این دنیای لعنتی..... ولی انگاری حرفامو قبول کردی که با گریه میگفتم مامانم، پسرم،، اینجا هیییچ چیز قشنگی منتظرت نیست....تو که قراره بیای حداقل این 9روز باقیمونده رو صبر کن و سر وقت بیا...
دیروز ساعت 4صبح بود انگار...طبق معمول این روزها و شب ها که مستمرا دستشویی لازم یا گرسنه ام (چه همجواری زیبا و مانوسی)بیدار شدم وشروع به گشت و گذار توی خونه کردم اول جهت قضای حاجت.. بعدم سمت آشپزخانه بیسکوییت به دست سمت اتاق خواب میومدم که دیدمش... سایه رو...توی کسری از ثانیه رد شد و حوله ای که همیشه س روی صندلی میذاره افتاد زمین و همزمان جیغ من بلند شد....انگار حضور سایه فیزیکی بود و با حرکتش حوله افتاد...اینبار توهم نبود چون حوله....س که الان مدتیه توی اتاق پسرک میخوابه و پسرک سر جاش توی تخت خواب هراسون دوید اومد توی سالن و فقط تا چند قدمیم اومد هنوز مستاصل بود بغلم کنه یا نه...منم نفسم کامل قطع شده بود و داشتم خفه میشدم...و صداها ی عجیب غریب از دهان بازم خارج میشد بدون تنفس.....تا س بغلم کرد با صدای بلند زدم زیر گریه...پسرک دوید توی هال و گریه که چی شده مامان باز خواب بد دیده؟؟؟؟...س من رو نشوند و پسرک رو برد اتاق خواب....بعد اومد گفتم زنه اینجا بود حوله افتاد...گریه کردم...گریه کرد...گفتم هیچی دیگه درست نمیشه...این منو اذیت میکنه. ازین خونه میخوام برم....اومدم تو اتاق خواب... پسرک رو به هرسختی بود بغل کردم....س با پتو اومد گفت همینجا میخوابم روی زمین...هیچی نگفتم ولی خدا رو شکر کردم که بود چون واقعا میترسیدم....ظهر که پسرک اومد خونه گفت یکی از معلمای مدرسشون که من میشناختمش مرده...تصادف کرده....حالم واقعا بد شد...چشمام درد گرفت باز....س بعد ناهار رفت اتاق پسرک خوابید و اومدم اتاق خواب.... همه تنم شد وهم و وحشت... دیدم هم از حضور سایه میترسم و هم حالا از مرگی که آرزو ش رو میکنم هی....پتو رو برداشتم و رفتم توی اتاق پسرک روی زمین خوابیدم...س اونجا بود روی تخت....نترسیدم...نفهمیدم کی خوابم برد و س کی رفت سر کار....حتی به روم نیاورد...ساعت 12اومد... رفت اتاق پسرک بخوابه گفتم بیا اتاق خواب روی زمین بخواب....حالام با اینکه اینجاست میترسم....از سایه... از مردن....پسرک پیشمه دستشو محکم میگیرم هی....یادم به معلمه میفته بیچاره جوون بود... دلم میخواد لامپ اتاق رو بزنم تا تاریکی اذیتم نکنه ولی پسرک و س خوابن....
دوسه روز پیش پسرک پرسید مامان یادته من کلاس اول بودم با اون قلما مینوشتی...گفتم آره... گفت چرا خیلی وقته نمینویسی پس....چی میگفتم؟؟؟میگفتم سه ساله حالم بد میشه وقتی مینویسم....میگفتم... اوووف... گفتم هیچی مامان دیگه مث اونوقتا حوصله ندارم...تازه وسایل خوشنویسیمم موند خونه قبلی توی انباری.... کنار مدرسه شون یه لوازم تحریریه....سه شنبه که از مدرسه اومد دیدم یه قلم خوشنویسی خریده برام با پول تو جیبیش....دادم گف بنویس مامان....لال شده بودم خیلی به خودم فشار آوردم اشکام نریزه....بجاش الان دارم گریه میکنم...با بغض گفتم اینا مرکب میخواد تنهایی نمیشه.... دیروز که اومد دیدم باز از پول تو جیبی یک روزش تغذیه نخریده و واسم داده مرکب....از فردا براش مینویسم....ینی امیدوارم بتونم....