شاید باید این اتفاق می افتاد....آخر میدانی تا زمانی خانوم خانه ات هستی که روی پاهایت باشی....تا زمانی میخواهندت که سالم باشی و زیبا... روزی دوست داشتنش بهترین کار زندگیم بود...باتلاقی که پر از پا پیچهای کشنده بود...در کمال حماقت هی دست و پا زدم و پایینتر رفتم....حالا که لجن تا گلویم بالا آمده هیچکس نیست دستم را بگیرد....بهتر است دستم را اصلا  بالا نیاورم...کم کم غرق میشوم... مرگی آرام... 

بارون میاد جر جر.. پشت خونه هاجر....یادم نیست توی بچگیم میخوندیم یانه....شایدم دلم نمیخواد بهیاد بیارم..هیچی توش نیست....بارون میاد...منم میخونم بارون میاد جر جر و چشام میبارن... دلم گرفته باز.  لعنت به این چشمای سر کش....

امروز رفتم پیش دکترم...واسه تاریخ سزارین...برام تاریخ زد 12دی....گفتم نمیتونم خانوم دکتر تو رو خدا هرچی جا داره زودتر... و افتادم به گریه...خیلی وحشتناک که دکتر بنده خدا با چشای از حدقه درومده فقط نگاهم میکرد....گفت چی شدی یهو...گفتم نمیتونم نزدیک ترین وقت رو که واسه بچه ضرر نداشته باشه بهم بدید...گفت چرا.. گفتم مشکل خانوادگی دارم...چند روزم چند روزه واسه این طفل معصوم که توی فشار و استرس نباشه...گفت اگه مشکلت انقدر حاده از شیر خودت به بچه بدی بدتره....الان تازه شرایطش بهتر از بعد تولدشه....هی حساب کتاب کرد و یه روز  کم کرد...تا آخر سر پنجم دی ماه ایستاد و گفت دیگه زودتر ازین نمیشه.... روز آخر سی و هفت هفته....گفت با این اوصاف بمون همینجا نرو اون شهری که ازینجا سه ساعت راهشه.... و برات پر از ناراحتیه....گفتم نمیتونم بچه م مدرسه میره...گف حد اقل از ده روز قبلش باید اینجا باشی ...تو این ده روزم خیلی مراقب باش... اصلا راه نرو خیلی نایست...و از همه مهمتر استرسه که سمه واست...گفتم دعا کنید این سفارش آخریتون از پا نندازه منو....به مامانم گفتم بیست و پنجم بیاد پیش پسرک تا من برم...فعلا که رفتم همون بیمارستان تشکیل پرونده دادم تا خدا چی بخواد برام...

دیشب بعد 10-12شب س اومد تو اتاق خواب....تا خواست نزدیکم شه همه سلولهای تنم شد نفرت....از جام پریدم گفتم دیگه هیچوقت بهم دست نزن....گفت من بفهمم کدوم ج.....داره پُرِت میکنه از چرندیات....ال میکنم و بل میکنم....گفتم هیچکی ج....نیست جز اونی که با توه و رحم نمیکنه به زندگیت....گریه کردم بلند بلند... پسرک اومد تو اتاق گف مامان گریه نکن باز حالت بد میشه....س رفت توی هال و سیگار و سیگار و سیگار...بعدم اومد یه پتو برد و خوابید همونجا....دیگه خوابم نبرد تا یه ربع به چهارم یادمه ساعت گوشیمو دیدم....خوابیدم و اون زنه اومد باز.....ازش نترسیدم.... بعد خواب میدیدم روی یه ویلچر یا گاری دستی یا نمیدونم چی بود هرچی بود خوابیده بودم...یه آدم ضعیف که حتی قدرت راه رفتن نداره...پسرک داشت هل میداد.. شب بود و آسمون بالا سرم سیاه....یهو یادم اومد باید برم خونه یه نفر...هی میگفتم پسرک نرو خونه...ببرم فلان جا....و خوابم برد انگار توی خواب...دیدم نرسیدیم ترسیدم...یه مرد کاملا سیاه مث شبح داشت میبردم...هی داد میزدم پسرکککک و مَرده خنده های وحشتناک میکرد و هی میگفت رسیدیم... فریادام فقط ناله بود انگار دهنم رو بسته بودن....ولی فکر کنم تو این عالم صدام بلند بود چون س شنیده بود و داشت صدام میکرد ولی با صدای اون مرده....بیداریم همزمان شد با پریدن و داد بلندم... س محکم بغلم کرد و میگفت خواب دیدی نترس....پسرک با گریه دویید توی اتاق خواب.... میگفت مامان چی شده....س میگفت خواب دیده برو بخواب...بهم آب داد و قرصام... افتاد به گریه س....گف بخدا به جون خودت به جون پسرک من فقط سر کار میرم....چند روز پیشم که گفتم بهش فهمیدم با کسی رابطه داری و فلان روز زنگ زدم سر کار نبودی گفت به کی و به چی قسم امروز من ماشین رو برده بودم نمایندگی....حتی ارزشش رو نداشت با آدمی که خودش رو زده به خریت و منو هم خر فرض میکنه بگم چه ربطی داشت خوب....خواستم بگم اکگه مردی همین قسما رو بخور که با کسی رابطه نداری دیدم آب تو هاون کوبیدنه...فقط خواستم ازش بره بیرون.... و گفتم دعا کن تا دیوونه نشدم بمیرم...با این وضعیت سکته میکنم یا دیوانه میشم....بلند شدم واسه نماز ولی میترسیدم... انگار اون شبح سیاه همه جا بود....الانم مونده توی خونه نرفت سر کار...که مثلا مواظبم باشه...

فکرم پر میکشه به گذشته.... به تصمیم احمقانه ای که گرفتم....تصمیمی که حتی فشارهای اطرافیان نتونست جلو سیل حماقتم رو بگیره...و خامی خودم و عاصی شدنم از شرایط باعثش بود...تصمیمی که اگه احساسم پختگی الان رو داشت شاید تو گرفتنش هزااار برابر مردد تر میشدم....دیدن. س  این روزا و تماشای این شرایط قلبمو بیشتر به درد میاره و بهم این اطمینان رو میده که تصمیمم از ریشه اشتباه بوده....حالا میفهمم برای منی که این مرد یه روزی همه زندگیم بود از خود گذشتن بی معنی ترین و اشتباه ترین اشتباهم بود....