-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1395 12:49
تنها بودن خیلی از اضافی بودن بهتره :(
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1395 00:17
مرد بودن یه هویته و نر بودن یه جنسیت...مرد واقعی کمه ولی تا دلت بخواد تو این دنیا نر داریم... نرهایی که تا دلت بخواد واسه توی کثافت غلتیدن پا هستن....اما به محض اومدن اسم زن و دخترشون رگ غیرتشون باد میکنه....نرهایی که چندتا چندتا دوست دختر عوض میکنند و تعداد قدمهای زن و دخترشون رو میشمرند مبادا کم و زیاد بشه....البته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیر 1395 14:18
نوشت مرد که منظور آفرینش بود و زن که وصله ناجور آفرینش بود .. گره گشود همیشه ز روح درهم مرد اگر چه خود گره کور آفرینش بود... نه بال پر زدنش بود و نه خیال نسیم هم او که واژه محصور آفرینش بود... خدا به میل خودش خلق کرد و جانش داد... و او عروسک مجبور آفرینش بود...... شبی که هُرم نفسهای مرد در من ریخت.... خدا نوشت که او...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیر 1395 02:49
گاهی وقتی فکر میکنم که امروز جمعه است و این جمعه های لعنتی عصر دارند غروب دارند دلگیری و دلتنگی دارند هوس میکنم خودم را برای خودم لوس کنم هوس میکنم برای خودم یک لیوان چای بریزم و بعد بلند شوم همه ی درها و شیشه ها را ببندم و بگذارم آدم ها همان پشت بمانند هوس میکنم بروم پریز تلفن را از برق بکشم یا برای ساعاتی آفلاین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیر 1395 03:39
کجای ای شب غریبم و کجای این کرانه ی کبود؟؟؟ .... کجای این شبی که از ازل چراغ ما قسمتش نبود؟؟... کجای این همیشه دردیَم که آسمان نشان نمیدهد؟ به گریه میرسم ولی سکوت به گریه هم امان نمیدهد.... کجای این شبم که میکشد هوای گریه ام به ناکجا؟؟؟ ازین خرابه ام که میبرد مرا به خانه ای که نیست ای خدا.... کسی نمانده پابه پای من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 12:52
هر سی ونه روز حال رفیقتونو بپرسید اگه مرده بود به چهلمش برسید چشم به راه نمونه..... .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 04:46
یه وقتی توی بلاگفا مینوشتم کرووور کرور...بعد همه ی پستام عنوان داشت.... بعد پست رو که میخواستم شروع کنم شصت بار عنوان رو مینوشتم و پاک میکردم .....بعد تازه مکافات دوم شروع میشد چطور شروع کنم این همه حرف رو ولی استارت رو که میزدم تند تند مینوشتم....چقدر مخاطب داشتم همه میخوندن و میخوندن و کامنت میذاشتن کلی چیزای خوب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 04:36
دلم تنگ که میشه واسه نوشتن میام اینجا....ولی گلوی انگشتام رو بغض میگیره...خفه میشن بیچاره ها...نفس ندارن حرکت کنن....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 04:24
نمیدونم بازم اینجا رو میخونی یا نه....ولی توی تلگرام و اون گروه من واقعی نیستم....با یه انتقاد کوچیک دلم میشکنه و سردرگمیم میاد سراغم باز.....ممنونم از دعوتت ...ولی اونجا نمیتونم خودم باشم...باید اونجا خیلییییی محترم باشم و قوی که هیچ کدوم نیستم......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 04:21
کلا شما تبر برداشتی بزنی به ریشه زندگیت و.....چقدر دلم برای خود واقعیم تنگ شده....کجا جا گذاشتمش..... یادم نمیاد ولی فک کنم یه جای خیلی دور..... فک کنم اونجا خیلی تاریکه و عمیق...ستاره هم نداره.....بیچاره خود واقعیم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 17:30
صدای نفس های س اذیتم میکنه...خُر و پف نه ها...نفسهای بلند....جوجه هم سمت چپم خوابیده....یه پتو من و جوجه یه پتو س....س هی چشاش،رو باز میکنخ میگه گرمه خفه شدم...جوجه هم عرق کرده حسابی....چزا من سردمه؟؟؟خیلی ها دارم یخ میزنم...کلا بدحالی مث یه مرد هیز و چش چرون بهم زل زده همیشه ببینه مث زنای اونکاره کی براش عشوه میام تا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 17:30
یه وقتایی دلتنگی چنگال بزرگشو چنان میاره دور گلوت و از زمین بلندت میکنه که مث عروسکای خیمه شب بازی تمام کنترلت رو دستش میگیره...پاهات بین زمین و آسمون معلقه.....بعد انقدر انگشتای خشن و سیاهش رو به هم فشار میده که حس میکنی داره میرسه به هم انگشتاش.....دردناکه اینطور مرگی نه؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 03:29
میگم بسکه هروقت زنگ میزنم نود و نه و نیم درصد حرفام نق و ناله دلم نمیاد هی زنگ بزنم گناه داری...خیلی مهربونی آخه... میگه برو گمشو دلم برات تنگ هم میشه یکم.... میگم دوست دارم...خوشحالم که خیلی ساله از بین همه دوستام تو موندی برام... میگم کاش میشد بیشتر ببینمت ولی باید صبر کنم فرایند اعطای ملاقات به زندانیان شامل حالت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 03:21
میگه وقتی زنگ نمیزنی دلم شور میفته برات... میگم عهههه چرو میگه چون کلا عااادم نرمالی نیستی... میگم تنکس!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 03:20
میگه دیشب باز نخوابیدی؟؟؟؟ میگم ا کجا فهمیدی میگه پاچه میگیری خو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 03:32
تمام میشوم شی فقط به من اشاره کن.... بغض گلو بریده ام.... تمام میشوم شبی..... فروغ فرخزاد میگه رو پیش زنی ببر غرورت را کو عشق تورا به هیچ نشمارد نشمارد وان پیکر داغ و دردمندت را با مهر به روی سینه نفشارد... فروغ مردا رو به خوبی میشناسه...غم تو شعراشو خوب میفهممم. هنوز تا مرحله ی رژلب قرمز خیلی فاصله دارم.... زنای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 02:36
هی نمیام اینجا بنویسم...حالم بیشتر بد میشه از،نوشتن....آدم خسته که میشه پاهاش درد میاد و قدماش سنگین میشه.. .دیگه کم کم قدم که بر میداره صدا خِلِش خلش کفشاشم در میاد... انگاری کفشام دارن داد میکشن بشین دیگه بابا ما رو هم اسیر کردی...مثلا کجا میخوای برسی...ولی چرا گوش نمیکنم به حرفاشون.. ..گناه دارن بیچاره ها ....اونا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 فروردین 1395 02:33
عیدتون مبارک. ... هیچی دیگه همین.. .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفند 1394 01:45
زندگیم شده بازی مار و پله ...یه مدت تاس برام. تک و دو میاره خونه خونه میرم چند ردیف بالاتر یهو مار. ...پرتم میکنه جای اولم..... وقتی میبینم رقیبم نزدیکای خونه س اراده م بیشتر میشه واسه هی. تاس انداختن و خونه ها رو طی کردن. ... ولی امان ازون ماری که نیش وحشتناکش دقیقا یکی قبل از خونه س....دست آدم رو واسه تاس انداختن بی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 اسفند 1394 13:25
زنگ میزنم به س... الو.... هیچی.... چرا دلم پر نکشید براش.... چرا ین مدت دلم تنگ نشده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1394 10:15
ساکتم هیچ حرفی نمیزنم فقط تو سکوت روبروم به صفحه گوشیم خیره شدم و بیخودی نگاهش میکنم تهش هیچی نیست به جز اون مه غلیظی که توی چشم و گلومه...دلم شدیدا پره...به گریه و مسافرت احتیاج دارم.... نمیدونم چمه... خسته ام...حرفی ندارم... فقط سکوت سر درد عصبی امونمو بریده...حالت تهوع دارم... زندگی عین پتک میکوبه تو سرمو راهی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1394 01:04
نمیدونم چرا نمیتونم افسار این اشکای سرکش رو دستم بگیرم..... خیلی خودسر بودن همیشه.....چند سال پیشا یه روز پسرک رو پارک برده بودم ظهر بود فکر کنم خلوت بود پارکه......اونجام باز زخم دلم سر باز کرد و اشکام جوشید....یه پیرمرد بود همیشه توی پارک میدبدمس....فک کنم سید بود آخه همیشه کلاه سبز میذاشت....اومد بهم گفت دختر گریه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1394 00:53
چقدر عوض شدم.....انقدر زیاد که گاهی خودمو نمیشناسم....توی آینه زل میزنم به تصویر روبروم به چشای گود نشیته ش.....به حسرتای توی نگاهش....به چروکای ریز زیر چشمش....به ریشه ی موهاش که از زیر رنگ سرک میکشه و رنگ جو گندمیش توی سی و دو سالگی به صاحبش پوزخند میزنه..... گاهی وقتا کسی میشم که نمیشناسمش و باورم نمیشه اون من عاشق...
-
علی زند وکیلی...آهنگ لالایی
یکشنبه 23 اسفند 1394 23:39
لالا کن دختر زیبای شبنم لالا کن روی زانوی شقایق بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداری که تلخ حقایق تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم حالا من موندمو یه کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده دلم میخواست پس از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 13:02
میگن دنیا یک وجبه.... دنیای من سرش که انگشت کوچیکه هست دَرَکه.و تهش که سرانگشت شسته وِیل....دوتا چاهی که میگن ته جهنمه و انقدر عمیقه که رسیدن به تهش سالها طول میکشه....نمیدونم. چقدر مونده به آخرش برسم که تموم شه....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 02:50
باز هم گذشته رو.مرور میکنم....باز هم تکرار... گاهی وقتا....... گاهی وقتا هست که دلت انقدر میگیره که نمیدونی چطور آروم شی.تنهایی اروم اروم میشینه رو قلبت و فشار میاره......... سعی میکنی اشک بریزی اما نمیتونی.سنگین میشی.دراز میکشی روی تخت و اه میکشی و سعی میکنی که بخوابی... اما نمیتونی همه خاطره هات حتی خوباش لا مصب که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 02:31
شازده کوچولو به گل گفت: -خدا نگهدار! اما او جوابش را نداد. دوباره گفت: -خدا نگهدار! گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت: -من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی. از این که به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از این محبتِ آرام سر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 05:03
خدایا این صدارا میشناسی؟ خدا ی خوب تمام تنهایی های من...بهترین دوستی که همیشه همراهی....بیا بازم لطفت و بهم نشون بده خدایا سرم بدجور گیج میره وسط هزار راه این زندگی اما وقتی یاد لطف و رحمت میفتم یاد آیه ی قرانت که میگه ان مع العسر یسرا دلم اروم میگیره.... خدای خوب من که میخندی... دلم به خودت قرصه که پاش واستادمونفس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 04:41
گلوله نمیدانست.... تفنگ نمیدانست.... شکارچی نمیدانست...... پرنده داشت برای جوجه هایش دانه میبرد..... خدا که میدانست.....نمیدانست؟؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 04:25
پسرک میگفت خواب دیده ام...خانه مان کوچک شدع بود..اتاقها تاریک...من.گریه میکردم... گفتم چرا... گفت.. آخه خونمون تاریک بود.... تعبیر شد....