-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذر 1394 02:44
بازم سکوت سهمم از اون همه بغض فرو خورده و احساسات نا گفته ست...مشکل از آدمها و اینهمه واژه که ساختن نیست،بعضی حرفا که خیال میکنیم گفتنی نیستن اصلا حرف نیستن...احساسات بی واژه ای هستن که با درد خو گرفتن و جاشون فقط تو سینه آدمهاست نه رو زبونشون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذر 1394 23:34
تنها به یک دلیل خودم را نمی کشم اما همان دلیل خودش می کشد مرا یاسر قنبرلو
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:23
خیلی فرقه بین نگه داشتن یه دست و اسیر کردن یه آدم با همه ی باورها و رویاهاش.....ما آدما متاسفانه یا اصلا متوجهش نمیشیم یا خیلی دیر بهش میرسیم .... آدم نمیتونه کسی رو به زور تو زندگیش نگه داره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 12:48
دیشب دوباره دیوانه شدم... دوباره زدمش...با تمام توانم زدم ....انقد مشت به سینه ش کوبیدم که عقب عقب رفت تا خورد به دیوار...وقتی ساعت ده شب با مشت میکوبید توی در که یا باز کن یا نورگیر بالای در زو میشکنم و پسرک گریه میکرد که نه بابا نه.....قفل رو یادم نیست چطور فقط لحظه ای رو یادمه که در باز شد و با تمام قدرت کوبیدم توی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1394 13:17
پشت ویترین کدام مغازه پا بکوبم تا برایم کمی آرامش بخرند؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1394 01:55
خواب میدیدم عروسی عمومه که سه تا دختر داره الان... البته عروسم زن خودش بود....عروسی هک تموم. شده بود انگار....خواهرم تو ماشین نششسته بود پایین هی بوق میزد... تا. وسط پله ها اومدم عروس. صدام کرد گف وسالت مونده...برگشتم برداشتمشون اومدم از پله ها بیام کفشای سیاه پاشنه بلندم نبود.... هرچی گشتم نبود....دیدم دوتا کفش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1394 01:47
امشب بعد هزاران شب زودتر خوابم برد...شاید بخاطر اینکه یک استامینوفن ساده خوردم و سرم رو محکم بستم به امید بهتر شدن....برده بودنم بیمارستان باز....میخواستن شب رو.نگهم دارن و من التماس میکردم به دکتره که قدش کوتاه بود....که بچه م مدرسه داره.....که گناه داره اونم هی میگفت بحث نداریم باید بمونی.... رفتم او حیاط بیمارستان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذر 1394 02:37
چقدر خواب میتونه خوب باشه...و نترسیدن...و استرس نداشتن...و..و...و..درد نداشتن...غم نداشتن...بغض نداشتن...خواب چیز خوبی میتونه باشه...بدون همه ی این درگیریها....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذر 1394 11:54
دیگه تو خواب ازون زنه نمیترسم....حتی وقتی میبینمش یادم میفته خوابم انقدر تکراری شده اومدنش....ولی چند روزه تو بیداری حسش میکنم حتی وقتی پسرک خونه هست و تنها نیستم.... بازم میترسم ازش....اینجا توی خونه س...دایم سایشو میبینم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذر 1394 06:55
گاهی دلم را به چیزهای الکی خوش میکنم.... مثلن امروز که بلند شدم روشن است...ترس ندارم و سرخورده نیستم....تسبیح تربتم را که این روزها از مچم دور نمیشود میبوسم و بلند میشوم....ولی به آشپزخانه که میایم و یادم نیست امروز چند شنبه است همه امیدم نا امید میشود از خودم و ضعف و بدحالی باز به دوشم سوار میشود....و یادم میاورد که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1394 11:53
خسرو شکیبایی می گفت : همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت ... چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ ، شکست با کوزه است ... دلها خیلی زود از حرفها می شکنند ! مراقب گفتارمان باشیم... . . . من همان کوزه ام انگار که بر سنگ زدی!!!!(فی البداهه)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1394 06:32
طاقت بیار..... تموم میشه....طاقت!!!!!!چقدر این کلمه برایم معنی دار بود یک روز....رکورد دار طاقت در دنیا بودم فکر کنم....حتی خدا هم.....حتی....نمیتونم دیگه...نمیشه...از بی خوابی دارم میمیرم....نمیدونم چی مینویسم اینجا....خزعبلات...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1394 01:21
دلم میخواد همه ی نفرتم رو یه جا جمع کنم و عُق بزنم توی صورتش.....غشی بودن یا مثلا صرع داشتن خنده داره مگه.....با هر و هر و هر میگه گفتم بهت زنگ نزنن تو نزده رقاصی....همینجوری الکی غش میکنی. .. چه برسه اینکه اعصابت رو خورد کنن....مریضی خجالت نداره ولی اینجور مریضیا داره فک کنم....من که خجالت میکشم...با این حرفش دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذر 1394 14:17
سعی میکنم چشمامو رو هم بذارم و فرصت سگالیدنی به ذهن پر هیاهوم بدم پتو رو تا روی سینه م بالا میکشم که کمتر احساس سرما کنم...ذهنم ولی یخ میبنده از مرور حرفایی که شنیدم...سعی میکنم قطعه های فرو ریخته مو سرو سامون بدم تا دوباره قد علم کنه وخوب بودن ظاهریش رو جلو چشمای نگران بقیه به نمایش بذاره.... به منی که از درون سیلابم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذر 1394 14:16
باید میدیدن تا باور کنن انگار !!همه میدونستن اما دونستن با دیدن و تجربه کردن زمین تا آسمون توفیرشه!!!دونستن میتونه یه شنیدن ساده باشه.... یا حتی حس کردن از اعماق وجود...ولی کوووو تا برسه به چشم و پوست و گوشت واستخون و ملموس شه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 آبان 1394 07:07
پسرک رفته مدرسه و س سر کار....از وقتی مادرشوهر رفته همه نگرانن که من تنهام....خوب مثلن سی تا عااادمم اینجا باشه و من باز حالم بد شه کسی کاری ازش برمیاد....چقد این روزا دیر میگذره.... خیلی سخته.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبان 1394 15:24
دلم میگیره.... دلم میسوزه...متنفرم از همه ی سگهایی که اسم خودشون رو گذاشتن آدم.....برن بمیرن همشون....نه نمیرن زنده باشن ولی گَنده باشن به قول ما......چقد سخته نمردن....خدا مثل خیلی چیزای دیگه این حق رو هم از آدم گرفته....بعدم میگه عادم مختاره نه مجبور!!!!....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبان 1394 02:33
اینجا یه شهر کوچیکه.....امکاناتش بد نیست به نسبت....ولی بیمازستانش به نسبت بیمازستان شهر من که اونجام یه شهرستان هست مث یه درمونگاهه... و دلیلشم دو دستگی و تفرقه بین مردمشه....و این دو دستگی هم پایه ش دوتا آخ.وند هستن که هرکدوم سالهاست منصب امام جمعه ای رو از خودشون میدونن و وحشتناک تر اینکه حتی یکیشون قبله رو هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبان 1394 01:44
س خیلی خسته س وقتی از سر کار میاد.....خستگی رو تو تموم امحا و احشاءشم میشه دید...چه برسه به صورتش.....ولی دلم میخواد شبا که با درد میشینم و دیگه نمیتونم بخوابم باهام بشینه یه کم...بیدار میشه فقط میگه چیه؟؟؟میگم درد دارم مثلن.....بعدم زود بیهوش میشه.....امروز عصبانی شدم صبح....ایستادم به هوار کشیدن گفتم جلو پسرک سیگار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبان 1394 01:37
گاهی انقد نوشتنم میاد که تند و تند دلم میخواد بنویسم.....این روزا دوباره حالم بده.....فکر و فکر و فکر همه ش...شبا خوابم نمیبره... بازم اون زنه داره میاد.....ولی نزدیکم نمیاد همه ش زُل میزنه به من فقط.....میترسم ازش....یه خواب دیده بودم چند وقت پیشا که مردم.....داشتن نمازمو میخوندن.....چند روز پیشا یه بنده خدا بهم زنگ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آبان 1394 21:28
همه مان آواز خواهیم شد.... زن زیبایی،با موهای شرابی ما را خواهد خواند.... همه ما در آخر،صداییم... و یک گردالی سرگردان مارا خواهد شنید.... این مشکل زمین است.... هنوز به دنبال خودش میچرخد!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آبان 1394 13:16
دیشب انقد حالم بد بود تشک بردم تو اتاق پسرک از تختش کشیدم پایین خوابیدم کنارش بغلش کردم...بین خواب و بیداری دستشو آورد دور گردنم گفت بازم ترسیدی؟؟؟بابا هم خوابه؟؟؟گفتم نه مامانی مامانا که نمیترسن....دلم تنگ شده بوذ واست....گفت ولی تو میترسی حتی از سوسک گفتم خو حالا بخواب بتمن ِ نترس......نفساش منظم شد منم چشامو بستم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آبان 1394 12:37
بالاخره دیروز بعد چند روز س رو راضی کردم ببره داداشم رو ببینم..... خیلی این چند روز بد گذشت.... کابوسام بیشتر شده بود...شبا همش از خواب میپریدم.....دیروز بالاخره رفتم....حالا میفهمم ندیدن بهتر بود.... با دیدن چهره متورمش بلایی سرم اومد که نمیتونم نفس بکشم.....ولی چی میشه کرد.....خدا رو شکر که هستش.....که میتونه به کمک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبان 1394 07:33
وقتی روزت رو با خمودی وحشتناکی که از معده درد و گز کردن خونه تا صبح شروع میکنی رفتارت کاملا آنرمال و عصبی میشه... و این در حالیه که پسرک دو سه روزه مغزت رو پیاده میکنه تا آماده شه مسواک بزنه و صبحونه بخوره و حتی دستشویی بره :( و دلیلی هم نداره جز مادر شوهر گرامی که مهمونته و از کله سحر که بیدار میشه یه بند هرچی میگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 آبان 1394 17:56
یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند ! شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن!!!!! گلستان سعدی باب پنجم عشق و جوانی.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبان 1394 13:46
داداشم خوبه خدا رو شکر....خوب ینی به خیر گذشت... فکش رو پلاتین گذاشتن و پیچ و مهره س فعلا...تا فردا فقط آبمیوه میتونه بخوره با نی....چون فکش رو فیکس کردن و بسته اس....بعدم تا باز کنن فقط سوپ رقیق با نی....خدایا ممنونم....عزیزای همه رو خودت حفظ کن.... . . . . . . . . . . صبا جون خیلی بع من لطف داری گلم...گندم عزیزم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبان 1394 07:09
خدایا.....خداجون....خداااا....چطوری صدات کنم.....اصن میرسه بالا این صدای لعنتیم؟؟؟؟خدا این پسر کوچیکه فک کنم شد فولاد آبدیده دیگه... انقدر که این چند ماه ترسیدم...انقدر که سختی کشیدم....من که پوستم شد پوست کرگدن...این یکی رو هم واسه خودم میکردی... ولله اگه دیگه حرف میزدم....دیروز قبل عمل وقتی صداشو شنیدم انگاری یکی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 آبان 1394 04:22
حافظه ام زخمی شده.... به گلوله بستنش انگار....مثل فیلمهای دفاع مقدس که چند نفر برای شناسایی رفته اند و یکی مجروح میشود...و دوستش بر میگردد تا به دوش بکشد و ببردش آنطرف خط!!!....خودم فقط رفیق حافظه ام هستم انگار....باید برگردم و کشان کشان بیاورمش اینطرف ....شاید جای زخمهایش بماند....ولی حد اقلش این است که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آبان 1394 01:45
مامانم دو هفته خونمون بود...الان من اومدم خونشون ینی شهر و دیارم مثلا... س برگشت چون صبح باید میرفت سر کار....مامانم عین بچه ها اومده پیشم خوابیده...معذبم بدم میاد که تو صد سالگی مراقبت واجب شدم....به س پیام دادم سه ساعت پیش اینا گفت دارم میخوابم... گف خواستی بخوابی پیش مامانت بخواب مواظبت باشه....گفتم میترسم بخوابم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 آبان 1394 01:13
گاهی وقتها به ماهیهای قرمز غبطه میخورم. ظاهرا دامنهی حافظهشان فقط در حد چند ثانیه است. محال است بتوانند سلسلهای از افکار را پیگیری کنند. آنها همهچیز را برای اولین بار تجربه میکنند. هر بار. و مادامی که از نقص و معلولیتشان بیخبر هستند حتما زندگی برایشان داستان بلند خوب و خوشی است. یک جشن. شور و هیجان از سحر...