-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفند 1394 04:22
پسرک.کوچکم را از روی پاهایم به زمین میگذارم.... سرش را همانجا میگذارد و میخوابد که روزی پسرک...و روز های دورتری س.... آن روزهای خوب...روزهایی که دل پر از همه جا و همه چیز داشت...سر روی پاهایم میگذاشت و انگشتان من در تارتار زلفش میرقصید....اشکهایش خیس میکرد زندگیم را...دلم میسوخت...همدمش شده بودم..... روز. ها و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اسفند 1394 20:50
شازده کوچولو... توی اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شازده کوچولو را به غم بزرگی فرو برد به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟ میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم. شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟ میخواره جواب داد: -که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفند 1394 14:02
متنفرم از عید...کاش هیچ وقت نیاد... نمیدونم اصلا کسی شوق داره واسع اومدنش....آخه هرکی رو میبینم به یه دلیلی عز عید و تعطیلاتش بدش میاد.... اون زمانها که بچه بودیم کلی ذوق وشوق داشتیم من شخصا بخاطر عیدیها و لباس نوها میخواستمش....عید دیدنی کمتر...ولی وقتی پای مسافرت درمیون بود دلم بیشتر غنج میرفت....هرچند همیشه محدود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفند 1394 04:11
چقد دلم میخواد زود زود بیام اینجا بنویسم....من یادم نمیاد یا زمان پسرک بچه داری انقد سخت نبود؟؟ولی این یادمه که هیچ شب تا صبحی بچه به بغل کل سالن خونه رو طی نمیکردم...پسرک اصلا گریه بلد نبود انگار...ولی بجاش این نخودچی داره همه رو از جونم در میاره....کلا بی اعصاب شدم...بعد مدتهای مدیدی با س رفتیم رستوران سنتی که من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمن 1394 14:22
بدنم درد میکند..... مغزم بیشتر.... روحم بیشتر و بیشتر.....گویی هزار سرباز با آن پوتینهای سیاه تهوع آور روی جسم و روحم رژه رفته باشند..... سرباز ها نیستند و نیستند.... اما صدای رژه رفتنشان هست.....که میپیچد در سرم و اکوی آن دانه دانه دندریت ها و اکسونهای مغزم رع شیار میکند....وقتی میگوید بچه داری وظیفه توست و کارکردن و...
-
شازده کوچولو
دوشنبه 26 بهمن 1394 14:02
زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار میکنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دی 1394 06:54
چقدر تو.زمان بارداری هر لحظه آرزوی تموم شدن و خواب میکردم... دلیلشم این بود که پسرک خیلی بچه ی آرومی بود و خدایی بعد زایمان به آرامش رسیدم...اصلا تجربه یه بچه ی جیغ جیغو و استاد بیخواب کردن همه رو نداشتم...حالا که باید هرشب تا چهار صبح طول و عرض سالن رو گز کنم قدر همه خوبیای پسرک مهربونم رو میدونم...ولی بازم ممنوتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 دی 1394 19:32
پسر کوچولوم شنبه پنجم دی چشمای خوشکلش رو به دنیا باز کرد...روزای سختیه پر از درد... یادم نیست سر پسرک اینقدر درد داشتم یا نه... امروز بعد چهار روز یه کم سر پام....بخاطر بیماریم نتونستم به بچه م شیر بدم... این خانم بغل دستم که بچه شو شیر میداد انگار زخم میزدن به روح من....تنها غصه م الان همینه هر بار شیشه شیر رو دهن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دی 1394 02:46
کپی از آرشیو وبلاگ قبلی: چه جالب.....همین الان چشمشانم را بستم شاید فرجی شد و خواب به مهمانیشان آمد....مثل هزاران بار قبل صدای لیلا حاتمی در گوشم پیچید که در یکی از فیلمایی که سالهای دور روی پرده سینما بود دیدم خیلی سال پیش که برای یک مجروح جنگی میخواند"یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا... "و جالبتر اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دی 1394 01:10
فردا میرم برا تشکیل پرونده و تسویه حساب و اینا... شنبه هم اتاق عمل و اگه به خیر گذشت یکشنبه ترخیص....حالا که بر میگردم به عقب روزایی که فکر نمیکردم اصلا تموم شه گذشت...سخت ولی گذشت.. جوجه کوچولوی مامان کمتر از سه روز دیگه توی شکمم جول میخوری.... اگه زنده بمونم مطمینم دلم واسه لگدات که این روزا خیلی محکم شده تنگ میشه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 22:50
تولد خواهر بزرگم بود....شب یلداییه....رفتم ولی سرجمع نیم ساعت چهل دقیقه اینا.....اونجا بودم س زنگ زد به آجی کوچیکه که آنفلوآنزا گرتم بیمارستان بودم زیر سرم بودم و چی و چی...گفته بش بگو دارم کوتاه میام ولی وای به اینکه مهرش تو دلم سرد شه!!!(اینم ازون حرفاس که تو این 12_13سال زندگی مشترک نشنیدم ازش)و مطمینا میدونم حرف...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 00:40
پسرک کنارمه...بوش میکنم...بوی زندگی میده...امشب حالم بهتره... نه خوب ولی به وحشتناکی دیشب اینا نیست....ظهر زنگ زدم خونه گفتم س برداره قطع میکنم....همینجوری چشم چرخوندم تا بشه ده دقیقه به یک....پسرک همیشه دیرِ دیر بشه یه ربع به یک میاد داشتم هلاک میشدم واسه شنیدن صداش...خدا میدونه چقدر هق زدم تا بشه اون ساعت....پسرک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 00:47
چرا اون روز پسرک رو این همه وحشیانه زدم....فحش داده بود فحش زشت به خواهر زاده م....نه بخاطر اینکه مقصدش خواهر زاده م بود....فحشه زشت بود....گفته بود گوه به گور بابای پدرسگت....وقتی شنیدم سرم سوت کشید...وقتی اومد خونه نذاشتم از در هال برسه تو...همون توی حیاط گرفتمش به کتک...به وحشیانه ترین حالت ممکن...سرش کوبیده شد به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 00:28
اتفاقی به این آیه برخورد کردم....سوره اعراف آیه 126.... پروردگارا صبری (سرشار)بر (دلهای)ما فرو ریز....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 00:14
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 00:08
بابام گفت ناشکری...مردم آرزوی خونه زندگی تو رو دارن...گفتم سگ بری.....به سفره ای که بهترین غذا ها توشه ولی آرامش نیست....اونی که آرزوی زندگی منو داره احمقه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 00:06
چند ساله همه ی شبهایی که س شیفت شبه رو تنها میخوابم....از هیچی نمیترسم....یعنی نمیترسیدم از وقتی اون زن لعنتی اومد از تنهایی میترسم... شبها بیشتر....اینجا خونه پدرم نیستش نمیاد....ولی دیشب و امشب از وحشت خوابم نمیبره...میترسم....خدایا چطور اینا رو میبینی و دلت نمیسوزه... روانی شدم....یا تو یه تصمیمی برام بگیر یا خودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1394 22:37
متنفرم ازت....س تا همیشه ی عمرم ازت متنفرم....چقدر پستی میخواد که واسه بی گناه نشون دادن خودت بخوای آرامش رو از یک زندگی بگیری....خجالت کشیدم هیلی زیاد....گریه دارم وحشتناک....اینجا چطوری خونه بابا بغضمو خالی کنم...چرا این وضعیت تموم نمیشه....دیگه امیدی به بچه م هم ندارم...پسرک دیشب وقت رفتن حتی نگاهمم نکرد....هه چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذر 1394 21:46
شهرزاد حامله ست و شیرین میفهمه نازاست یا به قول خودشون اجاقش کوره!کم نداریم ازینا دور و برمون....خیلی سخته ها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذر 1394 13:43
شیرین میگه هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا راضی شدم به این وصلت....میگه کاش میمردم....خدا لعنتت کنه بزرگ خان...خدا لعنتت کنه جمشید بی غیرت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذر 1394 13:41
شهرزاد رو میبینم...عروسی قباده و شهرزاد....یکی واسه فرهاد اشک میریزه یکی واسه شهرزاد.... یکی هم این وسط میگه قباد گناه داره...هیچکی حواسش به شیرین نیست چرا...شب عروسی شوهرش...پارچه سیاه رو سرش....و آهنگ میره به حجله شاه دوماد....میگه عروس کهنه ام...بتکونیم خاک ازم بلند میشه...جیگرم براش میسوزه...اشکام واسه شیرینه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذر 1394 06:28
همه زندگیِ من،،درسته این روزا خیلی خسته م...خیلی درد دارم و واسه بلند شدن و نشستن واقعا زجر میکشم....ولی مطمینم بیای و من باشم خیلی دلتنگ این لگدات میشم... این فشارهایی که به شکمم میاری انگاری جا نداری تکون بخوری و زورکی میخوای خودتو جابجا کنی....این روزا تنها حس قشنگ زندگیم ضربه های جوندار توه.... وقتی حس میکنم از،هر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذر 1394 01:01
دیروز ساعت 4صبح بود انگار...طبق معمول این روزها و شب ها که مستمرا دستشویی لازم یا گرسنه ام (چه همجواری زیبا و مانوسی)بیدار شدم وشروع به گشت و گذار توی خونه کردم اول جهت قضای حاجت.. بعدم سمت آشپزخانه بیسکوییت به دست سمت اتاق خواب میومدم که دیدمش... سایه رو...توی کسری از ثانیه رد شد و حوله ای که همیشه س روی صندلی میذاره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذر 1394 00:04
درد دارد! وقتی ساعت ها می نشینی به حرفایی که هیچ وقت قرار نیست بگویی فکر می کنی... هاینریش_بل
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 04:22
دوسه روز پیش پسرک پرسید مامان یادته من کلاس اول بودم با اون قلما مینوشتی...گفتم آره... گفت چرا خیلی وقته نمینویسی پس....چی میگفتم؟؟؟میگفتم سه ساله حالم بد میشه وقتی مینویسم....میگفتم... اوووف... گفتم هیچی مامان دیگه مث اونوقتا حوصله ندارم...تازه وسایل خوشنویسیمم موند خونه قبلی توی انباری.... کنار مدرسه شون یه لوازم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 03:15
شاید باید این اتفاق می افتاد....آخر میدانی تا زمانی خانوم خانه ات هستی که روی پاهایت باشی....تا زمانی میخواهندت که سالم باشی و زیبا... روزی دوست داشتنش بهترین کار زندگیم بود...باتلاقی که پر از پا پیچهای کشنده بود...در کمال حماقت هی دست و پا زدم و پایینتر رفتم....حالا که لجن تا گلویم بالا آمده هیچکس نیست دستم را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذر 1394 01:57
بارون میاد جر جر.. پشت خونه هاجر....یادم نیست توی بچگیم میخوندیم یانه....شایدم دلم نمیخواد بهیاد بیارم..هیچی توش نیست....بارون میاد...منم میخونم بارون میاد جر جر و چشام میبارن... دلم گرفته باز. لعنت به این چشمای سر کش....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذر 1394 01:39
امروز رفتم پیش دکترم...واسه تاریخ سزارین...برام تاریخ زد 12دی....گفتم نمیتونم خانوم دکتر تو رو خدا هرچی جا داره زودتر... و افتادم به گریه...خیلی وحشتناک که دکتر بنده خدا با چشای از حدقه درومده فقط نگاهم میکرد....گفت چی شدی یهو...گفتم نمیتونم نزدیک ترین وقت رو که واسه بچه ضرر نداشته باشه بهم بدید...گفت چرا.. گفتم مشکل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذر 1394 07:15
دیشب بعد 10-12شب س اومد تو اتاق خواب....تا خواست نزدیکم شه همه سلولهای تنم شد نفرت....از جام پریدم گفتم دیگه هیچوقت بهم دست نزن....گفت من بفهمم کدوم ج.....داره پُرِت میکنه از چرندیات....ال میکنم و بل میکنم....گفتم هیچکی ج....نیست جز اونی که با توه و رحم نمیکنه به زندگیت....گریه کردم بلند بلند... پسرک اومد تو اتاق گف...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذر 1394 02:52
فکرم پر میکشه به گذشته.... به تصمیم احمقانه ای که گرفتم....تصمیمی که حتی فشارهای اطرافیان نتونست جلو سیل حماقتم رو بگیره...و خامی خودم و عاصی شدنم از شرایط باعثش بود...تصمیمی که اگه احساسم پختگی الان رو داشت شاید تو گرفتنش هزااار برابر مردد تر میشدم....دیدن. س این روزا و تماشای این شرایط قلبمو بیشتر به درد میاره و بهم...