پسرک رفته مدرسه و س سر کار....از وقتی مادرشوهر رفته همه نگرانن که من تنهام....خوب مثلن سی تا عااادمم اینجا باشه و من باز حالم بد شه کسی کاری ازش برمیاد....چقد این روزا دیر میگذره.... خیلی سخته.....

دلم میگیره.... دلم میسوزه...متنفرم از همه ی سگهایی که اسم خودشون رو گذاشتن آدم.....برن بمیرن همشون....نه نمیرن زنده باشن ولی گَنده باشن به قول ما......چقد سخته نمردن....خدا مثل خیلی چیزای دیگه این حق رو هم از آدم گرفته....بعدم میگه عادم مختاره نه مجبور!!!!....

اینجا یه شهر کوچیکه.....امکاناتش بد نیست به نسبت....ولی بیمازستانش به نسبت بیمازستان شهر من که اونجام یه شهرستان هست مث یه درمونگاهه... و دلیلشم دو دستگی و تفرقه بین مردمشه....و این دو دستگی هم پایه ش دوتا آخ.وند هستن  که هرکدوم سالهاست منصب امام جمعه ای رو از خودشون میدونن و وحشتناک تر اینکه حتی یکیشون قبله رو هم تغییر داده و گفته اون قبله ای که اون یکی بهش نمازمیخونه اشتباهه.....روزی که من حالم بد شد و همسر برده بودم بیمارستان تو آمبولانس کمی یادمه.....فقط چند لحظه....دکتر نورولوژیست نداشت..... بعدم یه  متخصص زنان اومد بالا سرم گفت دکترت کیه؟گفتم اینجایی نیستم دکترم فلانیه فلان جا...گفت بچه ت حرکت میکنه گفتم آری و رفت....فک کنم اینا رو قبلن نوشتم....یادم نیست حوصله رفتن و گشتنم نیست باز.... تو آمبولانس خواهرم به تکنسینه گف این چه وضعیتیه فک کنم کار شما از همه بیشتر باشه آخه اینجا دکتر نداره که... اونم گف هر دکتری که آخ.وند فلانی میاره اون دکش میکنه هر دکتری که فلانی میاره اویکی دکش میکنه....و واسع همین هیچ دکتری اینجا نمیمونه....و اما اینا رو گفتم که برسم به یه چیز.....همسایمون چنتا دختر داره یکی پارسال حامله بو18فروردین تاریخ زایمانش بود خیلی لاغر و ریزه....دکتر لعنتی اینجا بهش گفته بود فقط طبیعی باید بزای....این بیچاره هم 14فروردین بچه توی شکمش خفه شد....بعد یه دکتر بهش معرفی کردم شیراز رفت و بهش گفته بود خیلی زوذتر ازینا باید زایمان میکردی....یعنی سزارین چون بچه جا نداشته....اینا شکایت کردن و دستشون به هیچ کجا بند نشد.... بعدم بخاطر افسردگی شدید مادره دیگه پیگیر نشدن.... حالام اون یکی دختر همسایمون خوشحال بود که پیش اون دکتر دوزاری نرفته و یه دکتر دیگه میبیندش....همون دیوانه ای که اومد بالا سر من تو بیمارستان....این از اول هفت ماهگی دیابت حاملگی کرفت و روزی دوبار انسولین میزد....بعد ده روز پیش اینا دیگه هفته 38بود رفته بود بیمارستان گفته بودن ضربان قلب بچه ضعیفه....فرستاده بودن سونو....دکتر سونو گرافی هم  گویا خر تر از زنانشون بوده گفته بود بچه 3/200هست... نگو بچه بخاطر انسولین 4/800بوده.....دکتر احمق هم به همون اعتماد کرده و از نفهمی خودشم روش گذاشته و حتی احتمال نداده وزن بچه بخاطر انسولین بالا باشه....و با صد تا آمپول فشار خواستن بچه رو به دنیا بیارن....وقتی دیدن مادر داره بیهوش میشه و بچه خفه تیغ انداختن ومادر رو نابود کردن بچه رو هم چنان کشیدن که استخون ترقوه شکسته :(.....انشالله خدا لعنتشون کنه.... حالا بازم شکایت و شکایت کشی و اینا.... رییس بیمارستان بهشون گفته ربطی به ما نداره.....متخصص زنان گفته مقصر من نیستم دکتر سونوگرافی اشتباه کرده.... تازه دو سه روز پیش با درد و سوزش وحشتناک رفته بیمارستان و فهمیدن گل کاری جدید هم هست و باند و گاز رو زمان زایمان جا گذاشتن و عفونت حاصل ازون بخیه های داخل رو باز کرده....حالام امروز که عفونته بهتر شده بازرفته واسه بخیه....ولی نگرانی  بچه همه دردای خودشو یادش برده... دکتر گفته تا یک ماه دیگه جوش میخوره....ولی اگه دیدین انگشتاشو جمع نمیکنه و تا دوماه دیگه خودش دستشو بالا نمیاره عصبای دستش عمل میخواد.... هرکی اینجا رو خوند دعا کنه براش..... نه ماه حاملگی خیلی سخته خیلیییی....آدم همه امیدش به بعد زایمان و بغل گرفتن بچه شه.....واقعا سخته بعد این همه سختی با اون زایمان وحشتناک حالا اینجوری شکنجه روحی بشه.... خدایا به رحمتت امیدوارم.... 


س خیلی خسته س وقتی از سر کار میاد.....خستگی رو تو تموم امحا و احشاءشم میشه دید...چه برسه به صورتش.....ولی دلم میخواد شبا که با درد میشینم و دیگه نمیتونم بخوابم باهام بشینه یه کم...بیدار میشه فقط میگه چیه؟؟؟میگم درد دارم مثلن.....بعدم زود بیهوش میشه.....امروز عصبانی شدم صبح....ایستادم به هوار کشیدن گفتم جلو پسرک سیگار نکش....گفتم نمیخوام یاد بگیره ازت....نمیخوام مثل تو از نوجوونی سیگار دستش بگیره چون باباش سیگاریه....برگشت گف سیگار عیب نداره..... بخواد خودم میدم دستش خداکنه دنبال چیز دیگه نره حال سکته شدم یهو.....سرم سوخت....دلم که خوبه.....بعدم گف چرت و پرت میگی منم جوابتو همونجوری میدم ....عصبیم میکنی چرت و پرت میگم.....ولی زخمش عمیییق بود...عمیقا...وقتی رفت گریه کردم و گفتم خدا واسه اینه که میگم نمیخوام بعد زایمانم رو ببینم.....

گاهی انقد نوشتنم میاد که تند و تند دلم میخواد بنویسم.....این روزا دوباره حالم بده.....فکر و فکر و فکر همه ش...شبا خوابم نمیبره... بازم اون زنه داره میاد.....ولی نزدیکم نمیاد همه ش زُل میزنه به من فقط.....میترسم ازش....یه خواب دیده بودم چند وقت پیشا که مردم.....داشتن نمازمو میخوندن.....چند روز پیشا یه بنده خدا بهم زنگ زد گف خواب دیدم بی بی ت داره خونه ش رو آب و جارو میکنه..... گفتم ینی چی؟؟؟گفت مرده وقتی غذا میپزه یا آب و جارو میکنه منتظره....نمیدونم چرا حس کردم منتظر منه.....از مردن نمیترسم اصلن چون اون خانومه یه جای خیلی قشنگ رو نشونم داد...گف اینجا جاییه که میای...گف نگران بچه نباش بزرگ میشه....خوب بزرگ میشه....فقط دلم میخواد جوجه کوچولو رو بغل کنم.....بعد...