چشمامو بستم و بازم جلو بغضم کم آوردم و قطره های اشک بود که گونه م رو میشست.... .

با حرص لبامو روی هم فشردم و سُر خوردم روی زمین .....

انگاری نفسم داشت تنگ میشد ....یقه لباسمو به چنگ کشیدم و پبشونیم رو رسوندم به زانوم....سعی میکردم هق هقم رو خفه کنم...مگه من چقدر ظرفیت دارم... 

""""باتری ضعیف است""""

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.