دختر خاله‌ها و خواهرا هرکدوم از یه نقطه ایران جمع شده بودن.....س که رفت کلی گریه کردم....بازم زدم خودمو....خواهر کوچیکه زنگ زد گف مونده خونه نمیاد....نتونستم راضیشون کنم که نرم....اونجا شلوغ بود....گوشام شروع کرد به سوت زدن... اولین بار لب بالاییم مشهود میپرید... همیشه تیک تیکشو حس میکردم ولی کسی نمیدید.....ولی این بار رسما و فیزیکی پرید انگار..  چون  دختر خاله م گف گوشه لبت داره میپره..  فکم درد گرفته.... از دوروز قبل تشنجم درد میکرد حالا که یادم میاد.. به س اس دادم ایشالله عیشت عزا شه....

با این تن و روح زخمی تنهام گذاشت و رفت....رفت پیشِ...؟؟؟ ....ینی بازم توقع زیادی بود که حداقل امشبو پیشم بمونه؟؟؟....دلم سوخت اشکام ریخت...گفت ناراحتی بیا بریم... گفتم حداقل فردا برو....وایساد به زر زدن گوشامو محکم گرفتم گفتم نمیخوام صداتو بشنوم.....گف نمیخوای بشنوی که نمیخوای بشنوی....و رفت.... حالم ازش به هم میخوره.... ازش متنفرم.....کاش تا میاد نباشم...خسته م...

امروز س با پسرک اومدن پیشم...از وقتی زنگ زد که توی راهیم باز دلم گرفت... پسرک بدو اومد داخل و بلند گف سلام مامان....س اومد پیشم و درحضور همه بی پروا بوسیدم.....گریه م گرفته بود شدید....نه اینکه خودمو لوس کنم نه...از من گذشته دیگه ای اداها ....س گف میخوام برم اصلاح....گف رییسمون گفته یه هفته زن نداشتی ببین سر و ریختتو....موهات بلنده صورتت اصلاح نشده و پیرهنت کثیفه....گف میبینی چی هستی تو زندگیم.... گفتم ها کُلفَت....عرضه یه پیرهن شستنم نداری ینی.. . گف برم اصلاح بیام ببرمت بیرون؟؟؟. . جوابشو ندادم ولی رفت و منم اومدم تو اتاق و نشستم به هق هق....خیلی توقع بود ینی که فک کردم مثلا فردا میره آرایشگاه؟؟؟...وقتی اومد دیدم با شوهر خواهر کوچیکمه...اومد تو اتاق سرمو محکم بغل کرد گف گریه کردی باز که صدا گریه م بلند تر شد...گف الهی همه دردات جمع شه بیاد برا من....الهی همه غمات بیاد تو دل من... و من فقط پوزخند زدم وسط گریه....اشکامو پاک کرد گف چیکار کنم که اینا دیگه نیاد.... گفتم دیگه واسه هرکاری دیره خیلیییی دیر....نگفت عوض میشم یا همه چی فرق میکنه...اینم جزو توقعات بیخودم بود لابد... گف بریم با هم بچرخیم؟؟؟....با هم ینی من و س و شوهر خواهر... هههههه.....بازم مثلا خیلی توقع داشتم که دلم خواس بعد این مدت تنهایی بریم تازه قبل ایکه بیام تو اتاق داشتم به پسرک میگفتم پیش بابایی بمون من با بابا برم جایی و برگردم....رفتم عقب نشستم شوهر خواهر گف با ای شکم اذیت میشی گفتم نه اتفاقن اون جلو بیشتر اذیتم....تا صدا نوحه بلند شد اشکام بیشتر ریخت...و س سیگار روشن کرد و.... 

گفت:قبلنا یکی بودم مث خودت....زندگی رو فقط برای اینکه بگذره زندگی میکردم.....تو گذشته غرق بودم....انکار میکردم ولی رسما داشتم تو گذشته دست و پا میزدم....درست مث الانِ تو....ولی زندگی بهم یاد داد تو هرشرایط بدی هم باشم بازم احتمال بدتر هست....

گفتم:من گذشته مو فراموش کردم....

گفت:نه نکردی...نبایدم فراموش کنی....گذشته انسان هویتشه....تا وقتی بخوای فراموشش کنی بیشتر خودشو نشون میده....گاهی وقتا هم همین هویت برات درد داره....گذشته رو نذاشتن برا فراموش کردن....گفتم:هه پس چی؟؟؟؟...گفت دستتو ببین....انگشتاتو.....گف نگاشون کن هرکدوم یه شکل و قیافه دارن....یکی بزرگ...یکی چاق....یکی کوچیک....تابحال شده پیش خودت بگی کاش همشون یه شکل بودن...با همه ریخت و قیافه های عجیبشون همشون رو دوست داری...چون هر کدوم یه جایی به دردت خوردن...یه جایی به کارت اومدن....زندگیتو اون انگشتا ببین....اون انگشتا خود تویی که هر بار بسته بع شرایط به یه شکلی درومدی....یه روز دختر بابا بودی.  یه روز عروس فلانی... یه روز ناجی س شدی...یه روز کیسه بوکسش.  یه روز مامان پسرک.. یه روووززززز.... اووه یه تن و کلی نقش.. اینا نقشایی هستن که تو زندگی بهت داده شده...نمیتونی حذفشون کنی... چون هرکدوم یه دوره از زندگیتن....چون  تو همون دوره به تجربه ها و درسایی از زندگی رسیدی که زندگیتو ساختن....درک میکنی چی میگم....و من فقط سکوت وپوزخندی که از پشت تلفن نمیدیدش....گفت سعی نکن گذشته رو فراموش کنی.. سعی کن تو خودت حلش کنی.... وقتی بشه قسمتی از تو مُطیعت میشه و تحت کنترلت....دیگه همه جا نمی ایسته جلوت تا سرزنشت کنه....سوزنش جایی گیر نمیکنه...آزارت نمیده...صدا پوز خندم بلند شد هههه....مغزم فلش بک زد به چند سال پیش.... به اون مشاوری که میگفت دستت رو دوسش داری گفتم آره...گفت اگه سرطانی شد چی...اگه گفتن بِبُرش تا سرطان تمام تنت رو نگیره....این انگشتایی که این یکی مشاور میگه چسبیده به همون دست....گفت س همون دست سرطانیه...بِبُرش!!!!!  برای فاطمه تعریف کردم گفت اون موقع فرق میکرد اون موقع س معتاد بود کتک میزد،، میشکست... صدا گریه م بلند شد گفتم آره شعار خیلی قشنگه خیلییییی.... گفتنش هم به همون نسبت آسون....میگفت مشکل تو اینه که تو زندگیت هیچ هدف مثبتی نداری....گفتم داشتم بعضیا پاک شد...بعضیام خودم پاک کردمشون...

دلت که تنگ میشو دوست داری هوار بکشی....داد بزنی..... دل که تنگ باشد صدایت هم تنگ تر میشود....گرفته تر..  زور و قدرت بیشتری میخواهد پرتابش به بیرون دهان.....مهم نیست ازچه....مهم اینست که دلتنگی....که پر از دردی.... که دلت میخواهد حرف بزنی و بزنی و بزنی.... که انقدر بگویی که چیزی تهش نماند....ته دل را میگویم.....مهم نیست که دلتنگی از چه باشدو از کجا.....وقتی تلنبار شد سر هم توی هم چلانده میشوند و همه شان یک رنگ....فکر کنم همان رنگ خاکستری چرک که وقتی خمیرهای بازی را با هم ورز میدهی به دست میاید شاید.....رسوبش ب همان سختی و سفتی ست.....

.

 

.

.

.

مرخص شدم....دم رفتن از بیمارستان دوست و همسایه قدیمی رو دیدم گف داداشم همون بخش مراقبتهای ویژه س.... چرا من نفهمیده بودم؟؟؟رفتم دیدمش بچه بودیم برامون قصه گبوری میگفت...وقتی نمره هام بد میشد برام جای مامان ام امضا میکرد....اون 15ساله بود.و من 5_6ساله فک کنم که باخواهرش جلوی دوچرخه میشوندمون و میبرد تو کوچه بغلیا مبچرخوند....آخرین بار ده سال پیش اینا دیدمش.... میگفتن معتاد شده....خواهرش رو دیدم....گفت ح فقط با رحم خدا زنده ست ...دیدم یه غول ورزشکار که تو ذهنم بود شده بود چند پاره استخون چهل کیلویی بدون دندون....حواس درست درمونی نداشت....شوکه شده بودم.... مطمینم چشام تا آخرین حد ممکن باز شده بود.....فقط گفتم چرا اینطوریه به خواهرش....اعتیاد ارزشش رو داشت؟(اینو توی دلم گفتم)....حیف اون قیافه و هیکل نبود... خواهرش بهش گف داداش میشناسیش...به روم خندید و گف فلانیه مگه نه؟؟؟...با اون صورت ورم کرده و زرد و زار شناخت منو....گفت از صداش شناختم...از اتاق زدم بیرون و اول راهرو اشکام بود که هزارتا هزارتا میریخت...دلم سوخت برا همه گذشته هایی که داغون شد....برای کسی که هرچند به من ربطی نداشت ولی جای دلسوزی داشت....برا شادیای خودم.... برای اون محله قدیمی که همه همسایه های اون زمانمون ازش رفتن....و فقط خانواده ح موندن....خواهرش گفت حامله ای دعا کن براش...طحالش آبسه شده،چون چهل درصد بیشتر ریه نداره عملش نمیکنن....دوتا پسر کوچیک داره و چهل سال سن فقط چهل سال....دلم واسه کی بسوزه این وسطا....خدا رو واسه درد کدومامون صدا کنم....هههه اونم منی که صدام اصن اون بالا نمیره...... 

.

.

.

.

.

.

عزیزای دلم..... کامنتاتون رو میخونم ببخشید اگه تاییدشون نمیکنم... میخونم و نگهشون میدارم.... دوستتون دارم....التماس دعا..