بدنم درد میکند..... مغزم بیشتر.... روحم بیشتر و بیشتر.....گویی هزار سرباز با آن پوتینهای سیاه تهوع آور روی جسم و روحم رژه رفته باشند..... سرباز ها نیستند و نیستند.... اما صدای رژه رفتنشان هست.....که میپیچد در سرم و اکوی آن دانه دانه دندریت ها و اکسونهای مغزم رع شیار میکند....وقتی میگوید بچه داری وظیفه توست و کارکردن و نان آوری وظیفه من. یعنی باید هرشب تا صبح بچه در آغوش بچرخی و بچرخی و سرگیجه شدید و زق زق کمر و سردرد....این افسردگی بعد زایمان فکر کنم مال همه نیست..  مال آنهاییست که دست تنها سختی بچه داری را مزه مزه میکنند و صدای پرنده کوچکشان جای آرامش استرس میدهد....دلم خواب میخواهد.... دلم کمی آرامش.  . 

شازده کوچولو

زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت... 
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: 
- بیزحمت... مرا اهلی کن! 
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم. 
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن! 
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ 
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی. 
فردا شازده کوچولو باز آمد. 
روباه گفت: 
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کم‌کم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد،‌ احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی‌خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد. 
شازده کوچولو پرسید: "آیین" چیست؟ 
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می‌شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده می‌رقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می‌روم. اگر شکارچیها هروقت دلشان می‌خواست می‌رقصیدند، روزها همه به هم شبیه می‌شدند و من دیگر تعطیل نمی‌داشتم. 
...
بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
-آه، من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
-­ تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد!
-درست است.
- پس چیزی برای تو نمی ماند.
- چرا، می ماند. رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند...

.

.

شما هم دلتون میگیره مث من از خوندن این؟؟؟