تولد خواهر بزرگم بود....شب یلداییه....رفتم ولی سرجمع نیم ساعت چهل دقیقه اینا.....اونجا بودم س زنگ زد به آجی کوچیکه که آنفلوآنزا گرتم بیمارستان بودم زیر سرم بودم و چی و چی...گفته بش بگو دارم کوتاه میام ولی وای به اینکه مهرش تو دلم سرد شه!!!(اینم ازون حرفاس که تو این 12_13سال زندگی مشترک نشنیدم ازش)و مطمینا میدونم حرف دهن خودش تیست...گفتم باید بش میگفتی خوبه تازه میشیم مث هم....اومدیم خونه بابا همه با هم....زنگ زد خونه خواهرزاده م جواب داد گف گوشی بده مامانت...دوباره همه اون حرفا رو به  خواهر بزرگه هم زد....مطمینا یه سری هم واسه بابام گفته....و شاید داداش و مامانم...خواهر بزرگه هیچی نگفت ولی بعد به کوچیکه گفته بود اونم بهش گفته بود دلت واسه س نسوزه اون کارشو بلده.... و بعد که رفتن رفتم توی اتاق و دلم شکست.... پسرکم بعد از ظهر قبل اینکه بره خونه گف مامان چرا به امشب میگن شب چله...هرچی میدونستم گفتم براش.... گف همه میرن مهمونی؟ گفتم آره خیلیا ولی همه نه....گف پس ما امشب تنها چیکار کنیم؟ گف شما کجا میری؟؟؟ گفتم هیچ کجا منم مث تو میمونم خونه....گف مامان من رفتم بازم گریه نکنیا گفتم چشمممم....خواهرم زنگ زد گف با س چت کردم هرچی گفته جوابشو دادم گفتم همه دارن احترامت میذارن رو دار شدی بلندگو دستت گرفتی جاااار میزنی که مریضم....میگف گفته بارش رو زمین بذاره تکلیفش یه سره س....گفتم به جهنم....از،سیاهی  بالاتر رنگی که نیست... هست؟؟؟؟

پسرک کنارمه...بوش میکنم...بوی زندگی میده...امشب حالم بهتره... نه خوب ولی به وحشتناکی دیشب اینا نیست....ظهر زنگ زدم خونه گفتم س برداره قطع میکنم....همینجوری چشم چرخوندم تا بشه ده دقیقه به یک....پسرک همیشه دیرِ دیر بشه یه ربع به یک میاد داشتم هلاک میشدم واسه شنیدن صداش...خدا میدونه چقدر هق زدم تا بشه اون ساعت....پسرک جواب داد مامان س پیششونه اونجا...منم اینجا خونه بابام با صد و بیست سی کیلومتر فاصله....تا گفت الو گریه میکردم هی گفت چیه گفتم دلم تنگه...پسرک میگه بابا سر ناهار گریه کرد.. بعد از ظهر هم مامانشو با متین راهی کرده اومدن اینجا...بعید میدونم از سر دلسوزی بوده باشه...هه براش بهترین موقعیت بود...همه ی اینا به درک...الان فقط منم و صدا نفسهای پسرک مهربونم....عصری هی بوسیدمش و گفتم ببخشید...گفتم عاشقتم...گفتم همه زندگیم تویی...گفتم...دوسِت دارم...

چرا اون روز پسرک رو این همه وحشیانه زدم....فحش داده بود فحش زشت به خواهر زاده م....نه بخاطر اینکه مقصدش خواهر زاده م بود....فحشه زشت بود....گفته بود گوه به گور بابای پدرسگت....وقتی شنیدم سرم سوت کشید...وقتی اومد خونه نذاشتم از در هال برسه تو...همون توی حیاط گرفتمش به کتک...به وحشیانه ترین حالت ممکن...سرش کوبیده شد به موزاییکای کف حیاط...دلم نسوخت باز زدمش...دستشو گذاشته بود رو صورتش خواستم بردارم به زور دستشو ناخُنام صورتشو خراش داد....کنترل ندلشتم روی حرکاتم.. مامانم نرسیده بود کشته بودم پسرکم رو....س لعنتی آتیشم زده بود...حرف پسرک منفجرم کرد....فرداش که س اومد و پسرک تعریف کرد براش با خنده گفت مگه چیکار کرده بودی گوه به گور بابای پدرسگت؟؟؟؟؟یعنی میبینم س اون روزی رو که خدا لعنتت کرده... همونقدری که الان از س متنفرم...هزاااار برابرش دلم واسه پسرم تنگه....دستاشو میخوام.... بوی تنش رو... اشکام بند نمیاد.....دارم خفه میشم.... 

.

.

.

میدونم کارم وحشتناکه خواهشا سرزنشم نکنید.... 


اتفاقی به این آیه برخورد کردم....سوره اعراف آیه 126....

پروردگارا صبری (سرشار)بر (دلهای)ما فرو ریز....