زندگیم شده بازی مار و پله ...یه مدت تاس برام. تک و دو میاره خونه خونه میرم چند ردیف بالاتر یهو مار. ...پرتم میکنه جای اولم..... وقتی میبینم رقیبم نزدیکای خونه س اراده م بیشتر میشه واسه هی. تاس انداختن و خونه ها رو طی کردن. ... ولی امان ازون ماری که نیش وحشتناکش دقیقا یکی قبل از خونه س....دست آدم رو واسه تاس انداختن بی حس میکنه.....تصمیم گرفتم کم نیارم هی تاس بندازم و دوباره....حتی اگه مارها نیشم بزنن و برگردوننم به عقب. .. همه تلاشم رو میکنم اگه این شکی که دارم اشتباهه خودمو درمان میکنم اگرم درسته س رو سر عقل میارم....خدا یا تاس رو یه جوری زمین بیار واسم که از مارها رد شم و برسم به خونه ی امن.....فقط چند ساعت دیگه داریم تا تحویل سال خدایا حال هممون رو به سمت خوشبختی و سعادت دگرگون کن....

زنگ میزنم به س...

الو....

هیچی....

چرا دلم پر نکشید براش....

چرا ین مدت دلم تنگ نشده...

ساکتم هیچ حرفی نمیزنم فقط تو سکوت روبروم به صفحه گوشیم خیره شدم و بیخودی نگاهش میکنم تهش هیچی نیست به جز اون مه غلیظی که

توی چشم و گلومه...دلم شدیدا پره...به گریه و مسافرت احتیاج دارم....

نمیدونم چمه... خسته ام...حرفی ندارم...

فقط سکوت سر درد عصبی امونمو بریده...حالت تهوع دارم...

زندگی عین پتک میکوبه تو سرمو راهی ندارم جز تحمل...

موندم بین دو راهی...فک کنم داریوش فقط مختص من خونده :....


پشت سر، پشت سر، پشت سر جهنمه

روبرو، روبرو قتلگاه آدمه


روح جنگل سیاه با دست شاخه‌هاش داره

روحمو از من میگیره

تا یه لحظه می‌مونم

جغدها تو گوش هم میگن

پلنگ زخمی میمیره

راه رفتن دیگه نیست

حجله پوسیدن من جنگل پیره


پشت سر، پشت سر، پشت سر جهنمه

روبرو، روبرو قتلگاه آدمه



نمیدونم چرا نمیتونم افسار این اشکای سرکش رو دستم بگیرم..... خیلی خودسر بودن همیشه.....چند سال پیشا یه روز پسرک رو پارک برده بودم ظهر بود فکر کنم خلوت بود پارکه......اونجام باز زخم دلم سر باز کرد و اشکام جوشید....یه پیرمرد بود همیشه توی پارک میدبدمس....فک کنم سید بود آخه همیشه کلاه سبز میذاشت....اومد بهم گفت دختر گریه نکن گریه زود ادم رو پیر میکنه...گفتم من پیرم خیلی فقط نمیدونم چرا نمیمیرم...گف وقتی  یه جوون. آرزوی مرگ میکنه عرش خدا میلرزه.... خواستم در جریان باشید اگه سقف آسمون رو سرتون خراب شد مقصر منم.....

چقدر عوض شدم.....انقدر زیاد که گاهی خودمو نمیشناسم....توی آینه زل میزنم به تصویر روبروم به چشای گود نشیته ش.....به حسرتای توی نگاهش....به چروکای ریز زیر چشمش....به ریشه ی موهاش که از زیر رنگ سرک میکشه و رنگ جو گندمیش توی سی و دو سالگی به صاحبش پوزخند میزنه.....

گاهی وقتا کسی میشم که نمیشناسمش و باورم نمیشه اون من عاشق اون روزا الان شده یکی دیگه...

یکی که نمیشناسمش....مثل بچه های اتیسمی کسی حرفامو نمیفهمه....

اما یکی هست توی من گاهی سر بلند میکنه وحقیقت ادما رو تو روشون میکوبه وبعد من سعی می کنم با یه لبخند جمعش کنم واز دل ادما در بیارم.اما نظر واقعیمو همیشه اون ادم یهویی میکوبه تو صورتش.....

انگار دارم آهسته آهسته وحشی میشم.....کسی که بجای سکوت با خشم روح آدما رو میدَره....

حالم خوب نمیشه چرا؟؟؟